داستـان عبـرت انگیـز یـک ازدواج نامـوفق
زمانی که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم، نمی*دانستم عاقبتش سر از پشت میله*های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افکارم را به زبان می*آورد. افکاری که مدت*ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، برای همین کانال تلویزیون را عوض کردم، اما به جای این*که به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم. مادرم که چشم*هایش از ازدواج قریب*الوقوع من می*خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا*ا… خوشبخت شی مادر! پدرم هم سرتکان داد: بله… اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!
و همه از این شوخی خندیدند جز من که مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شده*ام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود که مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی که یک تنه بچه*هایش را بزرگ کرده و نصف دنیا را هم با پولی که از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بی**تجربه*تر از این بودم که بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمی*شد. بی*علت نبود که دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتی*ام عذاب می*کشیدم و خودخوری می*کردم. تازه در شرکت تعمیرات کامپیو*تر با یکی از دوستانم شریک شده بودم. به گذشته که نگاه می*کردم می**توانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشته*ام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت کنکور قبول شدم و در دانشگاه هم کار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس می*کردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال می*رفتیم گروه شش نفره*ای بودیم که همه با هم جور بودیم انگار همه*مان را با هم قالب گرفته باشند.
داستـان عبـرت انگیـز یـک ازدواج نامـوفق