اس فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

اس فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

تحقیق در مورد فلسفه وحی و نبوت

اختصاصی از اس فایل تحقیق در مورد فلسفه وحی و نبوت دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

تحقیق در مورد فلسفه وحی و نبوت


تحقیق در مورد فلسفه وحی و نبوت

لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*

 

فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)

  

تعداد صفحه43

 

فهرست مطالب

 

فلسفة جهان

فلسفه جهان تکامل است فلسفة انسان

شناخت انسان

و اما شرط دوم:

شناخت اصول تکامل

وارستگی

 و اما شرط سوم:

 فلسفة وحی

فلسفة وحی از دیدگاه امام رضا علیه‌السلام

چرا انسان کامل آفریده نشد:

 

وحی و تکامل

فلسفة انسان

برای شناخت فلسفة وحی، باید بحث را از انسان شروع کرد، چه اینکه فلسفة وحی همان فلسفة انسان است، و اگر فلسفة انسان تببن گردد فلسفة وحی خودبخود بیان شده است و نیاز به توضیح بیشتری ندارد.

بنابراین انسان نمی‌تواند از فلسفة هستی جدا باشد، چه اینکه انسان جزئی از این مجموعه است، اگر آفرینش هدف داشته باشد، و کاروان هستی بسوی مقصدی پیش‌بینی شده حرکت کند، طبیعی است که انسان هم جزئی از این مجموعه است و هدف دارد، و اگر جهان بی‌شعور و احمق باشد، برای انسان هم نمی‌تواند فلسفه‌ای تصور کرد، بنابراین فلسف؛ة انسانرا هم باید در فلسفة جهان یافت، و بسخن دیگری فلسفة وحی فلسفة انسان است، و فلسفة انسان فلسفة جهان، و اما فلسفة جهان


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق در مورد فلسفه وحی و نبوت

دانلود مقاله نبوت در نهج البلاغه

اختصاصی از اس فایل دانلود مقاله نبوت در نهج البلاغه دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

 

 

مقدمه:
از جمله موضوعاتى که در نهج البلاغه در چند جا تکرار شده مساله نبوت است و رسیدگى به آن علاوه بر این که موضوعى از نهج البلاغه را براى ما روشن مى کند، یک مساله اساسى از مسائل اسلامى را نیز تبیین مى کند. مساله نبوت را نه تنها به عنوان یک مساله قابل تعقیب در نهج البلاغه مى توان بررسى کرد بلکه آن را می توان به عنوان یکى از مسائل بسیار اصولى و مهم ایدئولوژى اسلامى و محور سایر مسائل، مورد پیگیرى و فهمیدن قرار داد و در طیف وسیعى از مطالب و مباحثى که بر گرد این محور قرار مى گیرد، مسائل بسیارى از اسلام را جا داد، از جمله مساله توحید؛ و معتقدیم اگر بخواهیم به مساله توحید از ابعاد اجتماعى و کلا انقلابى آن نگاه کنیم باید آن را به عنوان مساله اى از مسائل نبوت تحت بررسى و پیگیرى قرار دهیم.
ما در این بحث عناوین مختلف و فصول گوناگونى از بحث نبوت را مطرح کرده و در ذیل این عناوین سخن على بن ابى طالب «ع» در نهج البلاغه را پیش کشیده و آن را شرح مى کنیم، تا در ضمن بحث از مسائل اسلامى بخش هاى مهمى از نهج البلاغه شریف ترجمه و تفسیر گردد.
براى شروع مباحث نبوت در نهج البلاغه، مقدمه اى را عنوان مى کنیم. ما در این بحث به مساله وحى نمى پردازیم بلکه به نبوت به چشم یک واقعیت تاریخى و یک حادثه تردیدناپذیر نگاه مى کنیم. بى گمان در تاریخ بشریت حادثه اى که ما نام آن را نبوت مى گذاریم اتفاق افتاده است و در وجود این حادثه میان ما و میان بى اعتقادان به نبوت اختلافى نیست، اختلاف در تفسیر این حادثه است، اختلاف در مضمون پیامى است که در این حادثه وجود دارد، اما در اصل حادثه در این واقعیت تاریخى میان ما و هیچ یک از انسان هایى که با تاریخ سر و کار دارند اختلافى وجود ندارد. موسى یک پدیده اى است که در تاریخ ثبت شده، عیسى و دیگر پیامبران با تاریخچه هاى کم و بیش روشن یا مبهم همینطور. ما در این بحث نبوت را با این دید مى نگریم یعنى این حادثه تاریخى را در نظر مى گیریم بعد در اطراف آن بحث مى کنیم. اولاً بحث مى کنیم که در هنگام وقوع این حادثه زمینه اجتماعى چگونه بوده است؟ یعنى این حادثه در چه موقعیت زمانى و تاریخى و در چه وضعیت اجتماعى واقع شده است؟ بعد بررسى مى کنیم که این حادثه از کجاى جامعه سر برآورده؟ از کدام طبقه؟ از کدام قشر؟ از چه تیپ انسانی، از پادشاهان، از مستضعفان، از عالمان و متفکران و اندیشمندان؟ بعد بحث و مطالعه می کنیم که این حادثه داراى چه جهت گیرى بود، آیا به سود طبقه خاصى مى اندیشید، آیا به سود مادیون مى اندیشید؟ آیا به جنبه هاى عرفانى و معنوى مى اندیشید؟ چه هدفى در کار بود؟ داراى چه جهت گیرى اجتماعى و فکرى بود؟ همچنین بحث مى کنیم که وقتى این حادثه واقع شد نخستین شعارى که این پیام آور آورد چه بود؟ نمى گوییم پیام آور از غیب، تا کسانى بگویند ما به غیب اعتقاد نداریم، این اختلاف را مى گذاریم براى بعد، به هر حال حادثه اى بود که پیام آورى در آن پیامى ارائه مى کرد، آیا این پیام، مخالفانى یا موافقانى در جامعه داشت یا نه؟ اگر داشت چه کسانى بودند، از چه قشر هایى و با چه انگیزه هایى در مخالفان، و نیز از چه قشرهایى و با چه انگیزه هایى در موافقان، و با کدام ابزار از ابزارهاى کمک و معاونت.
همچنین در هدف این پیام بحث مى کنیم، آیا هدف در این حادثه چه بود: رفاه زندگى مادی، برداشتن فاصله طبقاتی، بالا بردن سطح اندیشمندى و هوشمندی، مخالفت با قدرتها، با توجه به قدرتها؟، اینها سوالهائى ست که براى شناختن آن حادثه، حادثه اى که بى گمان یک واقعیت اجتماعى به حساب مى آید، لازم است و پاسخ به این سوالها روشنگر آن حادثه خواهد بود. این قبیل بحث ها که شامل حدود پانزده سوال پیرامون مساله نبوت را براى ما مطرح مى کند جوابهایى را به دنبال مى آورد که وقتی آنها را از متون اسلامى گرفتیم یک منطقه عظیمى از اندیشه اسلامى براى ما روشن می شود.
از جمله این سوالهاى یکى همین است که این پیام آور به چه چیز یا به چه کسى دعوت مى کرد، مساله توحید مطرح مى شود و اینجاست که توحید بعد اجتماعی، بعد انقلابی، سیاسی، اقتصادى پیدا مى کند واز این قبیل، ما همین رشته بحث را در نهج البلاغه دنبال مى کنیم واز این قبیل، ما همین رشته بحث را در نهج البلاغه دنبال مى کنیم البته کوشش مى کنیم که در هریک از این بحث ها به ترجمه بسنده نکنیم بلکه در اطراف آن مسئله بحث مشروح ترى داشته باشیم و یا این که محور بحث نهج البلاغه است از آیات قرآن و مباحث عقلى نیز به تناسب بهره خواهیم گرفت.
اولین بحثى که به شکل سوال مطرح است در زمینه ظهور نبوت هاست، نبوت ها در چه موقعیت زمانى و ذهنى و اجتماعى بروز کرده است؟ این به ما کمک خواهد کرد که پیام نبوت ها را بهتر بشناسیم. در نهج البلاغه چند جا به سئوال ما پاسخ داده شده است.
1. در خطبه اول به دو مناسبت در این زمینه بحث شده است:
الف: و اصطفى سبحانه من ولده انبیاء اخذ على الوحى میثاقهم و على تبلیغ الرساله امانتهم لما بدل اکثر خلقه عهدالله الیهم فجهلوا حقه، و اتخذوا الانداد معه، و اجتالتهم الشیاطین عن معرفته، و اقتطعتهم عن عبادته فبعث فیهم رسله …… (1)
در این عبارت چگونگى زمان ظهور پیامبران بیان شده است:
زمانى که بیشترین آفریدگان خدا فرمان خدا را دگرگونه کردند و حق خدا را ندانسته و رقیبانى را با او پذیرفتند و شیاطین، آن را از شناخت خدا بازداشته و از عبودیت او برگردانده بودند، در چنین دورانى بود که خدا پیامبرانش را در میان مردم برانگیخت.

 

زمینه ظهور پیامبران
در نهج البلاغه به قسمت هاى دیگرى مى توان دست یافت. آنچه در این فراز آمده به چند خصوصیت از جامعه جاهلى اشاره فرموده است:
1. بیشترین آفریدگان خدا در این زمان فرمانى را که خدا به انسان سپرده دگرگونه کرده اند، منظور از فرمانى که خدا به انسان سپرده چیست؟ فرمانى که ما کلمه عهد را به جاى آن ترجمه کردیم منشور است که حاکمى و بزرگى براى زیر دست خود مى نویسد، ابلاغى که رئیس به مرئوس خود مى دهد، عهد مالک اشتر یعنى منشور. در آن روزگار بیشترین انسانها منشور الهى را دگرگونه کردند، قرآن در چند جا به این منشور اشاره کرده است، بعضى جاها با کلمه عهد یعنى با همین لغت و واژه اى که در این خطبه به کار رفته و در جاى دیگر با واژه ها و عنوان هاى دیگر.
از جمله این آیه است:
الم اعهد الیکم یا بنى آدم ان لاتعبدوا الشیطان2
اى فرزندان آدم آیا من به شما فرمان ندادم که شیطان را عبودیت نکنید.
آیه دیگر:
و قضى ربک ان لاتعبدوا الا ایاه3
خدا حکم کرده و فرمان داده است که عبودیت نکنید مگر او را
پس اینجا هم فرمان خدا و عهد الهى یعنى عبودیت فقط خدا.
در آیه سوم این طور آمده است:
و اشهد هم على انفسهم الست بربکم قالوا بلى شهدنا
خدا انسان ها را در دوران پیشین «دوران ذر» (به تعبیر روایات) بر خویشتن گواه کرد، آنها را گواه بر خودشان گرفت به اینگونه که گفت: «الست بربکم» آیا من پروردگار شما نیستم؟ «قالوا بلی» انسان ها با زبان فطرت و طینت خودشان گفتند چرا، یعنى انسانیت به طور طبیعى اعتراف کرده به این که بنده خداست و باید خدا را عبودیت کند. اینست عهدى که امیرالمومنین در این خطبه به آن اشاره مى کند و فرمانى که خدا به آن سپرده و آنها را موظف به انجام آن فرمان کرده است ولى آنان دگرگونه اش کردند، خدا فرمان داده بود که از شیطانها، بتها، از رقیبان پندارى خدا یعنى خداوندان زر و زور و خداگونگان، در هر جامعه به هر نحو و با هر عنوان اطاعت نشود اما انسانها این فرمان را دگرگونه کرده بودند بعضى بتها را عبادت مى کردند و بعضى خود را بت کرده و بر انسان هاى دیگر تحمیل کرده بودند. پس خصوصیت بارز دوران ظهور انبیاء این است که بیشترین انسانها فرمان الهى را یعنى لزوم عبودیت انحصاری الله را دگرگونه کرده بودند و این نتایج بر این دگرگونه کردن بار مى شود پس حق خدا را ندانسته و رقیبانى رابا او پذیرفته اند و شیطانها آنها را از شناخت او بازداشته و از عبودیت او برگردانده بودند. در این دوران، خدا نبوت ها و بعثت ها را در جامعه بوجود مى آورد.
باز در خطبه اول در جاى دیگر به مناسبت ظهور پیغمبر اسلام این کلمات ذکر شده است. و این را مى دانیم که زمینه ظهور همه پیامبران یکسان و یکنواخت است، در همان شرایط اجتماعى که پیغمبر اسلام ظهور کرده از لحاظ خطوط کلى دقیقاً در همان زمینه هاست که موسى و عیسى و ابراهیم و هزاران پیغمبر دیگر ظهور کردند. بنابراین آنچه در مورد زمینه ظهور اسلام در اینجا ذکر شده با زمینه ظهور پیامبران دیگر و بعثت هاى دیگر تطبیق مى کند و آن جمله اینست:
و اهل الارض یومئذ ملل متفرقه و اهواء منتشره و طوائف مشبه بین لله بخلقه او ملحد فى اسمه او مبشیر الى غیره4
مردم روى زمین در آن هنگام فرقه هاى جدا جدا داراى هوس های پراکنده و شیوه هاى گوناگون بودند کسانى خدا را با آفریدگانش همانند مى کردند و کسانى در نام او فرو مانده و به او نرسیده بودند و کسانى دیگر به حقیقتى جز او اشاره مى کردند.
این کلمات، کلمات بسیار پر مغزى است و ما به اختصار به شرح آن مى پردازیم: (مردم روى زمین در آن هنگام که پیامبر ظهور مى کند فرقه هاى جدا جدا بودند). یعنى یک اندیشه همه گیر و همه گستر بر ذهن ها حاکم نبود و این نشانه عدم وجود یک فرهنگ قابل پذیرش، و یا نشانه جدایى ها و اختلاف هاى فراوان میان انسان هاست و خود این از نشانه هاى جهالت است. هوس هاى پراکنده به دو معنا مى تواند باشد.
معناى ساده تر این که انسان ها در هر بخشى از بخش هاى جامعه یا در هر بخشى از بخش هاى روى زمین داراى خواست ها و جهت گیرى هاى ویژه خودشان بودند. کسانى در این گوشه یا در این طبقه یا در این قشر و در این صنف به چیزى شوق می ورزیدند و کسانى در قشر و طبقه و صنف و شغل دیگر به چیز دیگر. آرمان هاى مشترک در جامعه وجود نداشت و این هم نشانه انحطاط یک جامعه است.
معناى دوم: منظور از هوس هاى پراکنده یعنى وقتى شما در سراسر عالم نگاه مى کردید چند قطب و چند قدرت بیشتر وجود نداشت؛ در ایران، ساسانیان بودند و طاغوت هاى ساسانی، در رم امپراطوران روم بودند، در حبشه سلطانى و طاغوت دیگری، در چند نقطه عالم چندین مستبد خودکامه و دیکتاتور در راس زندگى مردم قرار داشتند، هر جا هر طاغوتى در راس یک جامعه اى قرار داشت، آنچه در سطح جامعه مشاهده مى شد و احساس مى شد کامجویى هاى آن طاغوت بود، اگر در جامعه ایرانى آن زمان ظلم بود، اگر آقایى بى حد و حصر برهمنان و نظامیان و خانواده هاى بزرگ و اشرافى بر مردم تحمیل مى شد این در حقیقت به معناى کامجویى آن طاغوتى بود که در راس قرار داشت او این طور مى خواست و اگر مردم در زیر فشار ظلم طبقاتى و اقتصادى فرهنگى و اخلاقى دست و پا مى زدند این در حقیقت گوشه اى و جلوه اى از کامجویى آن طاغوت بزرگ را نشان مى داد. بنابراین هوس یک انسان در بخش عظیمى از جامعه بشریت و خانواده بشریت مشاهده مى شد و محسوس و ملموس بود. دنیا در یک چنین وضعى بود.

انحراف در شکل بت پرستى
مرم شیوه هاى گوناگونى داشتند، کسانى خدا را با آفریدگانش همانند مى کردند آن کسانى که بر طبق فطرت و جاذبه قلبى و روحى خودشان احساس می کردند که خدایى و آفریننده اى وجود دارد این خدا را در شکل مخلوقات، در شکل موجودات کوچک و محدود و ناقصى مى دیدند. عده اى گاو را مى پرستیدند به عنوان خدا، عده اى بت چوبى و سنگى یا هر نوع بت دیگر را مورد پرستش قرار مى دادند، بنابراین خدا را بر طبق دعوت فطرت مى پرستیدند اما این خدا را به درستى نمى شناختند. گمراهی از این بزرگتر و واضحتر چه مى شود؟ و کسانى در نام او فرو مانده و به او نرسیده بودند، و همین موضوع یک نوع انحراف در ذهن مردم خداجو و خداشناس پدید آورده بود، در اسم خدا فرو بمانند و نتوانند از اسم به آن طرفتر بروند، یک نمونه اش را ما در دوران هاى باستانى و قدیم مى بینیم مثلاً آن کسانى که با وجود خدا به طور مبهم آشنا بودند چون نمى توانستند خدا را درست بشناسند همین اسم «الله» یا اسم «منان» را مى گرفتند و اسم را مى پرستیدند. اگر از آنها مى خواستى که مصداق این اسم را برایت معین کنند از حقیقت خدا چیزى نمى دانستند لذا این اسم را در این بت یا آن بت منعکس مى یافتند و نمونه دیگرش را ما مى توانیم امروز در بعضى از ایدئولوژى های التقاطى ببینیم که اینها خدا را قبول مى کنند اما اگر از آنها بپرسى که خدا چیست؟ مى بینى در مفهوم خدا را در معنا و مضمون این کلمه درمى مانند، خدا به معناى کل وجود معنا مى کنند، خدا ره به معناى قوانین حاکم بر طبیعت معنا مى کنند، خدا را با معناى واقعى خودش یعنى آن ذات مستقل واجب الوجود وتردید ناپذیر که آفریننده این عالم است ونه خود این عالم، با این مفهوم برجسته فلسفى قابل استدلال، نمى توانند بشناسند، در اسم خدا درمى مانند، در اسم خدا توقف مى کنند، وقتى که «الله»، «ذات الله» را نتوانند بشناسند، طبیعى است که معرفت عشق، عرفان، جاذبه هاى معنوی، کشش هاى اخلاقى که همه بر مبناى توحید و عرفان و شناخت خداست در یک چنین عناصر به وجود نمى آید، خیلى روشن است وقتى که انسان خدا را مجموعه قوانین آفرینش دانست براى او مناجات، بى معنى است، براى او سوز وگداز عاشقانه و عارفانه امام سجاد(ع) یک عمل پوچ است، براى او دعا و توجه و ذکر بى معنى است، در حقیقت آنچه او قبول دارد الله نیست، مفهوم الله نیست، معناى الله نیست، اسم الله نیست لذا به خاطر این است که امیرالمومنین در اینجا مى گوید «او ملحد فى اسمه» وکسانى در نام او فرومانده و به او نرسیده اند، این هم جزو نشانه هاى مردمى است که در دوران ظهور نبوتها وجود داشتند واین نشانه انحطاط ادیان وانحراف مذاهب در آن زمان است. در خطبه دوم، امیرالمومنین در همین زمینه بیان مشروح ترى دارد:
الناس فى فتن انجذم فیها حبل الدین، و تزعزعت سوارى الیقین و اختلف النجر، و تشتت الامر، و ضاق المخرج و عمى المصدر، فالهدى خامل، و العمی شامل، عصى الرحمن، و نصر الشیطان، و خذل الایمان فانهارت دعائمه و تنکرت معالمه و درست سبله و عفت شرکه، اطاعوا الشیطان فسلکوا مسالکه و وردوا مناهله بهم سارت اعلامه و قام لوائه، فى فتن داستهم باخفافها، و وطنتهم باظلافها، و قامت علی سنابکها فهم فیها تائهون حائرون جاهلون مفتونون فى خیر دار و شر جیران، نومهم سهود و کحلهم دموع، بارض عالمها ملجم و جاهلها مکرم.5
در هنگام بعثت پیامبران، مردم دستخوش فتنه هائى بودند که در آن ریسمان دین گسسته بود و دستگیره هاى یقین و باور، سست شده بود و راههاى دگرگونى و اختلاف پیدا کرده بود و کار به پراکندگى گرائیده و راه گریز از این فتنه بر مردم تنگ شده بود و جایگاه بهره گیرى بر مردم مبهم و تاریک مانده بود، هدایت در آن روزگار فرو افکنده و کمرنگ بود. کورى و نابینائى همه گیر بود. خداى رحمان، عصیان و سرپیچى مى شد اما شیطان مورد نصرت و یارى قرار مى گرفت و ایمان بى یاور و بی پشتوانه مى ماند، پایه هاى ایمان متزلزل و ویران بود نشانه هاى ایمان گم بود، راههاى ایمان فراموش شده بود، مردم از شیطانها فرمان مى بردند و راه آنها را می پیمودند به سر منزلى که آنها هدایت مى کردند فرو مى آمدند و لواى شیطان بر پا می گشت، مردم دستخوش فتنه هایى بودند که این فتنه ها مردم را در زیر سم خود مانند حیوان وحشى و ناآرامى لگد مال و آنها را پایکوب مى کرد. فتنه مانند حیوان پیروزمندى که طعمه خود را زیر دست و پاى خود له کرده و گردن برافراشته است از سرکوبى مردم، گردن برمى افراشت مردم در فتنه ها گم گشته بودند. در بهترین خانه ها با بدترین همسایگان زندگى مى کردند، خواب آنان بدخوابى بود و سرمه چشمشان اشکها بود. در سرزمینى زندگى مى کردند که عالمان لجام زده بودند، و جاهلها عزیز و گرامی مى زیستند. این زمینه بعثت پیامبران است در کلام امیرالمومنین و شما اگر این کلام را مورد دقت قرار دهید مى بینید که یک تصویر است یک نقاشى است یک اثر به معناى واقعى کلمه هنرى است براى نشان دادن اوضاع و احوال جاهلی. در این ترسیم هنری در یک تابلو که على بن ابى طالب (علیه السلام) روى منبر ایستاده و براى مردم حرف زده است در این حرف زدن که على تابلویى ترسیم کرده است بیشترین قلم، از بدبختى ها و نابسامانیها و نارسائیهاى جامعه مشاهده مى شود از جنبه هاى فکرى مردمى هستند که راه بجائى نبرده اند و هدفشان را نمى دانند چیست نمى دانند براى چه صبح از خواب برمى خیزند، شاید فکر مى کنند که مى دانند اما اشتباه مى کنند و این جمله را اضافه کنم که ما چون دوران اختناق را دیدیم خیلى روشن مى توانیم مضمون این کلمات على بن ابى طالب (علیه السلام) را بفهیم، دقیقاً از اوضاع زمان ماست، زمان مظلومیت ملت ایران و زمان قربانى شدن ملت ایران در زیر دست و پاى جلادان خاندان پهلوى و رژیم آمریکائی، و من در آن روزگار که این خطبه را تشریح مى کردم هر کلمه اى را که می نوشتم از روى وجدان و احساس یعنى دقیقاً چیزهایى بود که در آن روز ما لمس مى کردیم همه آنچه که در این خطبه و امثال این خطبه از میان زمینه ظهور پیامبران آمده گام به گام و کلمه به کلمه تطبیق مى کرد بر وصفى که ما آن روز مى گذراندیم از لحاظ فکری، مردم در سطح بسیار نازل، و از نظر روانى حیرت زده، فریب خورده بودند

 

 

فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد

تعداد صفحات این مقاله 20   صفحه

پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید


دانلود با لینک مستقیم


دانلود مقاله نبوت در نهج البلاغه

دانلود مقاله راه هاى اثبات نبوت

اختصاصی از اس فایل دانلود مقاله راه هاى اثبات نبوت دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

 

 

 


بحث ما درباره نبوت است که به یک اعتبار دومین اصل و به اعتبار دیگر سومین اصل از اصول دین است . اصول دین به یک اعتبار عبارت است از توحید , نبوت و معاد , ولى از دیده شیعیان چون دو چیز دیگر هم جزء اصول دین است , گفته مى شود که اصول دین پنج است : توحید , عدل , نبوت , امامت و معاد . به هر حال نبوت یکى از ارکان اصول دین است . راجع به نبوت بحثهاى زیادى هست که ما عجالتا فهرست بحثها را آن اندازه اى که فعلا به نظرمان رسیده عرض مى کنیم و ممکن است که آقایان هم موضوعاتى داشته باشند که لازم باشد در اطراف آنها بحث شود . مفهوم عمومى اى که همه مردم از نبوت دارند این است که بعضى از افراد بشر واسطه هستند میان خداوند و سایر افراد بشر , به این نحو که دستورهاى خدارا از خدا مى گیرند و به مردم ابلاغ مى کنند . تا این حد را همه در تعریف نبوت قبول دارند . این دیگر تفسیرى همراهش نیست : گروهى از افراد بشر که دستورهاى خدا را از ناحیه خداوند مى گیرند و به مردم ابلاغ مى کنند . آنگاه در اینجا مسائل زیادى هست . یکى از مسائل این است که اساسا چه نیازى در عالم به این کار هست که دستورهایى از ناحیه خدا به مردم برسد , اصلا مردم نیاز به چنین چیزى دارند که از ناحیه خدا به آنها دستور برسد , یا نه , چنین نیازى نیست ؟ و تازه اگر چنین نیازى هست آیا حتما راه برآورده شدن این نیاز این است که به وسیله افرادى از بشر این دستورها ابلاغ بشود , راه دیگرى وجود ندارد ؟ اگر گفتیم این نیاز هست , این نیاز از چه قسمت است ؟ آیا زندگى اجتماعى بشر بدون آنکه یک دستور الهى در آن حکمفرما باشد نظم و نظام نمى پذیرد ؟ یا نه , از این جهت بشر نیازى ندارد , از آن جهت نیاز دارد که زندگى بشر محدود به زندگى دنیا نیست , یک زندگى ماوراء دنیایى هم وجود دارد و آن زندگى ماوراء دنیا از نظر اینکه بشر در آنجا سعادتمند باشد بستگى دارد به اینکه در این دنیا چگونه زندگى کند , چه جور معتقدات و افکارى داشته باشد , چه جور خلقیاتى داشته باشد و چه جور اعمالى داشته باشد که اعمال صالح گفته مى شود . چون سعادت بشر در آن دنیا بستگى دارد به افکار و معتقدات و اخلاقیات و اعمالش در این دنیا , پیغمبران دستورهایى از ناحیه خدا براى بشر آورده اند که فکر و عمل و اخلاق خودش را طورى تنظیم کند که در آن دنیا سعادتمند باشد . و یا هر دو , یعنى هم زندگى اجتماعى بشر اگر بخواهد سعادتمندانه باشد احتیاج دارد که آن دستورهاى خدایى اجرا بشود و هم زندگى اخروى بشر , و ایندو به یکدیگر پیوسته و وابسته اند نه اینکه ضد یکدیگر باشند که آنچه زندگى اجتماعى را صالح مى کند آن دنیا را خراب کند و بالعکس , نه , در هر دو , بشر چنین نیازى دارد . پس یک بحث درباب نبوت مسأله نیاز به انبیاست .
بحث دیگر درباب نبوت این است که انبیاء که ما مى گوییم دستورها را از ناحیه خدا مى گیرند این را چگونه مى گیرند ؟ که این نامش ( وحى) است , بحث در مسأله وحى است , یعنى انبیاء این تعبیر را درباره خودشان به کار برده و گفته اند از ناحیه خدا به ما وحى مى شود . آنگاه درباب وحى , نام فرشتگان را آورده اند , جبرئیلى مخصوصا نامش برده شده است در خود قرآن و در کتابهاى دیگر آسمانى به عنوان واسطه وحى , و به هر حال این گرفتن دستور , تلقى کردن دستورهاى خدا که خودشان اسم ( وحى) رویش گذاشته اند چگونه و به چه شکل است ؟
مسأله دیگر که باز یک مسأله اساسى درباب نبوت است این است که انبیاء ( 1 ) معجزه داشتند و معجزه هایى مىآوردند . معجزه چیست ؟ خود معجزه هم به اندازه مسأله وحى یک مسأله مرموزى است . آیا اصلا معجزه وجود داشته است و مى توا ند وجود داشته باشد ؟ آیا معجزه ضد علم است یا ضد علم نیست ؟ علم و معجزه آیا با هم ناسازگارند یا ناسازگار نیستند ؟
به نظر من مىآید که بحثهاى اساسى درباب نبوت همین سه بحث است : یکى اینکه آیا نیاز به دستورات الهى هست یا نیست و اگر هست از چه راه ؟ دیگر اینکه این کیفیت ارتباط چگونه کیفیتى است ؟ و سوم اینکه معجزات که دلیل و آیت پیغمبران است چیست و چگونه بوده است و ماهیت معجزه چیست , رابطه اش با علم چه رابطه اى است ؟
البته مسائل دیگرى هم در اینجا هست گو اینکه به اندازه این مسائل , اساسى نیست ولى به هر حال آنها هم مسائل مهمى است .

 

( نبى) و ( رسول)
مثلا یکى از مسائل که از نظر قرآنى خیلى قابل بحث است این است که در قرآن , هم تعبیر ( نبى) آمده است و هم تعبیر ( رسول) , نبى و رسول , نبیین و رسل , آیا نبوت با رسالت فرق مى کند , یعنى دو مقام و دو خصوصیت است ؟ یا نه , یک چیز است که با دو اسم تعبیر شده است ؟ کلمه ( نبى) از ماده ( نبأ) است . نبأ یعنى خبر , البته خبرهاى مهم و عظیم و خبرهاى صادق . مثل اینکه هر خبرى را نبأ نمى گویند , کلمه ( حدیث ) یا ( خبر) را ممکن است بگویند ولى کلمه ( نبأ) یک اهمیت دیگرى دارد . نبى یعنى خبر دهنده , چون انبیاء از خدا خبرهایى آورده و به مردم داده اند , به این اعتبار به آنها گفته اند ( نبى) . کلمه ( رسول ) از ماده ( رسالت) است که اصل معنایش رهایى است در مقابل قید . ( مرسل) در زبان عرب یعنى رها شده , در مقابل ( در قید شده) . مثلا اگر مویى را همین طور رها کنند به پایین , مى گویند ( ارسله) یعنى رهایش کرد , اما اگر مو را با سنجاقى ببندند این نقطه مقابل ارسال است . ولى این کلمه را در مطلق مورد فرستادن به کار مى برند . وقتى که کسى , کسى یا چیزى را از جایى به جایى مى فرستد , به آن مى گویند ( ارسال) و ( رسول) یعنى فرستاده به طور کلى . نمایندگانى که مثلا یک امیر , یک پادشاه از پیش خودش نزدیک نفر دیگر مى فرستد اینها را معمولا در زبان عربى ( رسول) مى گویند , رسولى فرستاد یعنى نماینده اى فرستاد , فرستاده اى فرستاد . این معنى لغوى اش .
آیا در اصطلاح قرآن میان ( نبى) و ( رسول) فرقى هست که قرآن وقتى به کسى مى گوید ( نبى) به یک عنایت خاصى مى گوید و وقتى مى گوید ( رسول) به عنایت دیگرى است که احیانا ممکن است کسى نبى باشد رسول نباشد , یا برعکس رسول باشد نبى نباشد , چنین چیزى هست یا نه ؟ این هم بحثى است که چون در درجه اول لزوم نیست ما فعلا وارد آن نمى شویم , اگر لازم بود روى این جهت هم بحث مى کنیم که آیا میان ایندو فرق هست و یا فرق نیست ؟ این مخصوصا از این جهت ضرورت پیدا مى کند که در آیه ختم نبوت , ما به این تعبیر داریم که : ( ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین) ( 2 ) . بعضى ها ( البته در عصرهاى اخیر و نه آدمهاى حسابى , افرادى که دنبال بهانه مى گردند ) گفته اند در اینجا قرآن که نفرموده رسالت ختم شده است , فرموده نبوت ختم شده است , چه مانعى دارد که نبوت ختم شده باشد و رسالت هنوز ختم نشده باشد ؟ اگر بگوییم نبوت مگر چیست که ختم شده و رسالت ختم نشده ؟ مى گویند انبیاء فقط به کسانى مى گفتند که مثلا در عالم رؤیا , در عالم خواب چیزهایى را مى دیدند , اما رسالت مطلب دیگرى است که آن ختم نشده . این را فقط براى اینکه توجه به اهمیت مطلب داده باشیم عرض کردم . ما آن سه بحث اساسى و اصولى خودمان را عرض بکنیم .

 

نیاز به رسالت
مسأله اول مسأله نیاز به رسالت بود . بدون شک اگر ما مسأله آخرت را بپذیریم یعنى اگر قبول کنیم که زندگى بشر با مردنش در این دنیا پایان نمى پذیرد و نشئه دیگرى ماوراء نشئه دنیا هم وجود دارد و بشر در آن نشئه حیات و زندگى دارد و در آنجا هم به نوعى مرزوق است , سعادتى دارد , شقاوتى دارد : ( و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون 0 فرحین بما اتیهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم) ( 3 ) ( این جزو خبرهایى است که پیغمبران آورده و داده اند و از جنبه هاى علمى و فلسفى هم بحثهایى شده ) اگر ما تنها مسأله آخرت را بپذیریم ( برزخ و آخرت و اینها ) بدون شک علم و عقل بشر کافى نیست براى تحقیق در مسائل آخرت و تشخیص اینکه چه چیز براى سعادت اخروى نافع است و چه چیز مضر . حتى بشر با علم و عقل خودش اصلا نمى تواند پى ببرد به وجود یک نشئه اى . تا امروز هم که علم بشر اینهمه پیش رفته است هنوز ما بعد مرگ به عنوان یک مجهول براى بشر تجلى مى کند , هنوز هم واقعا قطع نظر از هر فکرى , اگر از نظر کلى بخواهیم ببینیم , به صورت یک مجهول است براى بشر , یعنى نمى تواند این را از نظر علمى صد در صد اثبات کند که چنین چیزى هست ( البته یک قرائن و دلائلى هست اما یک امرى که از نظر علم , قطعى تلقى شده باشد نیست ) کما اینکه از نظر علم نمى تواند این را صد در صد نفى کند بگوید نه , علم کشف کرده که چنین چیزى نیست . جزء مجهولات بشر است .
پس اگر مسأله عالم آخرت را که باز خود پیغمبران هستند که اصل وجود آن را خبر داده اند و راه سعادت و راه شقاوت در آنجا را نشان داده اند در نظر بگیریم نیاز به انبیاء صد در صد قطعى است و جاى بحثى در آن نیست .
آن چیزى که بیشتر باید رویش بحث کرد مسأله زندگى اجتماعى است که آیا واقعا این زندگى دنیایى بشر نیازى به پیغمبران دارد یا ندارد ؟ اولا ببینیم خود قرآن چه مى گوید ؟ آیا در قرآن به این مسأله عنایتى هست یا قرآن فقط توجه به عالم آخرت دارد ؟ ما مى بینیم قرآن تنها مسأله عالم آخرت را بیان نمى کند , مسأله زندگى دنیا را هم از نظر هدف انبیاء مطرح مى کند , خیلى هم واضح و صریح , در آن آیه معروف : ( لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط) ( 4 ) پیامبران خودمان را با دلایل و بینات فرستادیم , کتاب و مقیاس همراه آنها فرستادیم تا در میان مردم عدالت بر پا بشود . پس معلوم مى شود قرآن این را یک نیازى دانسته است و براى این اصالتى قائل شده است , و در اینجا حتى آن هدف دیگر یعنى شناخت خداوند را هیچ ذکر نمى کند , در جاهاى دیگر ذکر مى کند ولى در اینجا این هدف را ذکر نمى کند شاید براى اینکه نشان بدهد که این هم اصالتى دارد و واقعا این جهت مورد نیاز است و باید باشد . پس قرآن که نظر داده است که از ضرورتهاى زندگى بشر وجود عدالت است وجود پیغمبران را براى برقرارى عدالت لازم و ضرورى مى داند .
از نظر علمى چطور ؟ از نظر مطالعات اجتماعى چطور ؟ آیا چنین ضرورتى هست یا نه ؟ راجع به این خیلى مى شود بحث کرد , ما یک بحث مختصرى عرض مى کنیم , اگر باز نیاز باشد ممکن است که بیشتر بحث کنیم .
بشر یک موجود خاصى است که زندگى اش باید زندگى اجتماعى باشد یعنى بدون اینکه با یکدیگر زندگى کنند و با یکدیگر ارتباط داشته باشند و زندگى تعاونى داشته باشند امکان پذیر نیست , ولى برخلاف سایر جاندارهاى اجتماعى که به حکم غریزه و اجبار زندگى شان اجتماعى هست , به حکم غریزه اجبار نداردکه زندگى اش اجتماعى باشد . مقصودم این جهت است که حیوانهاى اجتماعى از طرف خود خلقت و طبیعت مسخر و مجبورند که اجتماعى زندگى کنند , تقسیم کار را خود خلقت و طبیعت در میان آنها انجام داده , قانون اجتماعى شان را خود خلقت جبرا براى آنها وضع کرده است و آنها هم به طور خودکار , کار خودشان را انجام مى دهند . مثلا زنبور عسل , ما داریم مى خوانیم و مى بینیم که تکلیف و وظیفه خودش را اجبارا مى داند , یعنى لزومى نیست با تعلیم و تربیت یاد بگیرد و کوشش کند تا بفهمد راه چیست , اجبارا به او داده شده است . وظیفه و راه خودش را اجبارا مى داند . پستها هم عوض نمى شود , هر کدام یک مقام معلومى دارند , آن که کارگر است , کارگر است و آن که مهندس است , مهندس است و آن که حاکم و حکمران و ملکه است , ملکه است . حتى ساختمانهاى اینها با هم متفاوت است , برعکس بشر که باید زندگى اش زندگى اجتماعى باشد و به حکم اینکه یک موجود مختار و عاقل و آزادى آفریده شده است تمام اینها را خودش باید انجام دهد به اختیار خودش , خودش باید فکر کند و ( 5 ) برود براى خودش انتخاب کند . این نقصها از نظر غریزى در بشر هست به این معنا که به او این غریزه داده نشده است . حالا چرا داده نشده است , آن خودش یک حساب دیگرى دارد که گفته اند چرا داده نشده است . آنوقت بشر به موجب همین که مختار و آزاد آفریده شده است امکان تخلف از وظیفه همیشه برایش هست , و به حکم اینکه غریزه حیات دارد و مى خواهد زندگى بکند , نفع جو آفریده شده و دنبال منفعت خودش هست , این است که هر فردى آن چیزى که ابتدائا درباره آن فکر مى کند این است که در اجتماع دنبال هدفهاى شخص خودش و فرد خودش برود نه دنبال مصلحت اجتماع , یعنى آن چیزى که اول براى بشر و براى فکر بشر مطرح است منفعت فرد است نه مصلحت اجتماع , مصلحت اجتماع را نه خوب تشخیص مى دهد و نه به فرض تشخیص دادن رعایت مى کند . حیوان اجتماعى به حکم غریزه مصلحت اجتماع را تشخیص مى دهد مى رود دنبالش و به حکم غریزه هم آن را اجرا مى کند , و بشر در هر دو ناحیه این نیاز را دارد , نیاز دارد به یک هدایت و رهبرى که او را به سوى مصالح اجتماعى اش هدایت و رهبرى کند , و نیازمند است به یک قوه و قدرتى که حاکم بر وجودش باشد که آن قوه حاکم بر وجودش او را دنبال مصالح اجتماعى بفرستد . مى گویند پیغمبران براى این دو کار آمدند , هم او را به مصالح اجتماعى رهنمایى مى کنند و هم که این دومى شاید بالاتر است او را موظف مى کنند , یک قدرتى بر وجودش مسلط مى کنند به نام ( ایمان) که به حکم این قدرت آن مصالح اجتماعى را اجرا مى کند , دنبال آنچه که مصلحت اجتماعى تشخیص مى دهد ( حالا یا به حکم وحى یا به حکم عقل و علم , فرق نمى کند ) مى رود و اگر حکومت دین و حکومت انبیاء در میان بشر در گذشته و حال نبود , به عقیده اینها اصلا بشریتى نبود , یعنى اصلا امروز بشرى روى زمین نبود , بشر خودش را خورده بود , اصلا بشر فانى شده بود . بشر بقاى خودش را در روى زمین و همین تمدنى را که امروز در روى زمین دارد مدیون پیغمبران است . آنها , هم او را رهبرى کردند و هم خودش را از شر خودش نگهدارى کردند , و حتى امروز هم که اینهمه علم پیش رفته و عقل بشر کامل شده است باز هم نقش انبیاء محفوظ است , یعنى همین الان هم بشر تربیتهاى انسانى اى که دارد , ارث از گذشته اى است که سر منشأش پیغمبران بوده اند , و مقدار انسانیتى که دارد باز هم از بقایاى همان تعلیمات دینى و کتابهاى آسمانى است که اگر فرض کنیم همین الان تأثیر کتابهاى آسمانى را با یک قوه و قدرتى از روح بشر به کلى بیرون بکشیم , این مساوى خواهد بود با فناى بشریت یعنى با از بین رفتن روح انسانیت به طور کلى و قهرا فناى بشریت , بشر به صورت یک موجودات درنده اى در خواهد آمد که هیچ روح اجتماعى نداشته باشند و همه مجبور باشند با همدیگر باشند ولى نه مجموع شیرها بخواهند با هم زندگى کنند , چون خیلى تفاوت است میان افراد بشر , مثل یک جنگلى خواهد بود که در آن عده اى گوسفند باشد , عده اى گرگ , عده اى شغال , عده اى شیر , عده اى ببر , عده اى پلنگ , عده اى شتر و عده اى اسب , اینها به جان یکدیگر بیفتند و قوى ضعیف را پایمال خواهد کرد .
این یک خلاصه اى بود که مى خواستم در این باره عرض کنم , چون خودم نمى دانم که لازم هست ما درباره این مطلب زیاد بحث کنیم یا نه . این به عبارت دیگر همان بحث ( نیاز به دین) است که بشر در زندگى اجتماعى خودش به دین نیاز دارد . روح مطلب همین بود که عرض کردم , که اگر بیش از این نیاز باشد بعد روى آن بحث مى کنیم .
پس راهى که از جنبه نیاز به نبوت ذکر شده است دوتاست : مسأله آخرت , مسأله زندگى اجتماعى و فردى .

 

وحى
حالا بیاییم وارد مسأله دوم بشویم : مسأله وحى , مسأله اینکه پیغمبران از خدا دستور مى گرفتند , چگونه دستور مى گرفتند ؟ کیفیتش چگونه بوده است ؟ مقدمتا این مطلب را مى توانیم بگوییم که همان طور که گفته اند هیچ کس نمى تواند ادعا بکند که من مى توانم حقیقت این کار را تشریح بکنم . اگر کسى بتواند چنین ادعایى بکند خود همان پیغمبران هستند , براى اینکه این یک حالتى است , یک رابطه اى است , یک ارتباطى است نه از نوع ارتباطاتى که افراد بشر با یکدیگر دارند یا افراد عادى بشر با اشیاء دیگرى غیر از خدا دارند . کسى هیچ وقت ادعا نکرده است که کنه و ماهیت این مطلب را مى تواند تشریح بکند , ولى از این هم نباید مأیوس شد که تا حدودى مى شود درباره این مطلب بحث کرد , لااقل از راه اینکه یک چیزهایى را مى شود نفى کرد و درباره یک چیزهایى از روى قرائنى که خود پیغمبران گفته اند مى شود بحث کرد . در اینجا به طور کلى سه نظریه است .

 

نظریه عوامانه
یک نظریه نظریه عامیانه است . من نمى گویم درست یا نادرست , بعد که آیات قرآن را خواندیم ببینیم که قرآن با کدامیک تطبیق مى کند . یک نظرى عوام الناس دارند و آن این است که تا مى گویند ( وحى) اینجور به فکرشان مى رسد که خداوند در آسمان است , بالاى آسمان هفتم مثلا , در نقطه خیلى خیلى دورى , و پیغمبر روى زمین است , بنابراین فاصله زیادى میان خدا و پیغمبر وجود دارد , خدا که مى خواهد دستورهایش را به پیغمبرش برساند نیاز دارد به یک موجودى که بتواند این فاصله را طى کند و آن موجود قهرا باید پر و بال داشته باشد تا این فاصله را طى کند , و از طرفى هم باید عقل و شعور داشته باشد که بتواند دستورى را از خدا به پیغمبر القاء کند . پس این موجود باید از یک طرف جنبه انسان باشد و از یک جنبه مرغ . باید انسان باشد تا بتواند دستور خدا را براى پیغمبر بیاورد چون مى خواهد نقل کلام و نقل سخن کند , ولى از طرف دیگر چون این فاصله بعید را مى خواهد طى کند ( اگر هر انسانى مى توانست که خود پیغمبر مى رفت و بر مى گشت ) باید یک پر و بالى داشته باشد تا این فاصله میان زمین و آسمان را طى کند , و او همان است که به اسم ( فرشته) نامیده مى شود . عکس فرشته ها را هم که مى کشند و انسان نگاه مى کند مى بیند یک انسان است , سر دارد , چشم دارد , لب دارد , بینى دارد , گردن دارد , دست دارد , پا دارد , کمر دارد و همه چیز دارد به اضافه دو تا بال نظیر بال کبوتر , فقط لباس ندارد که حتى بى شلوارش را هم مى کشند . آقا بزرگ حکیم گفته بود ( اینکه مردم شنیده اند ملائکه مجردند , اینها مجرد از تنبان فرض کرده اند ( به همان زبان مشهدى ) , مجرد است یعنى خالى از تنبان است , شلوار پایش نیست .
این یک تصور است , خدا چون در آن بالاى بالا قرار گرفته است وقتى مى خواهد براى پیغمبرش خبر دهد به آن فرشته مى گوید , او هم پر و بال مى زند , از بالا مىآید پایین , بعد هم با پیغمبر حرف مى زند , با همین گوش و با همین چشم , پیغمبر مى بیند یک انسانى آمد با بال , از در وارد شد حرفش را زد و رفت . پیغمبر از چه طریق حرف خدا را تلقى مى کند ؟ از همین طریق که حرف ما را تلقى مى کند , با این تفاوت که حرف ما را بلاواسطه مى شنود , خود ما را مى بیند و حرف ما را مى شنود , ولى حرف خدا را چون در فاصله دورى قرار گرفته است به وسیله یک انسان بالدار مى شنود اما از همین راه مى شنود , مىآید حرف مى زند و گفتگو مى کند و مى رود . این یک نوع تصور است . عامه مردم درباب وحى چنین تصورى دارند .

 

نظریه روشنفکرانه
اینجا تفسیر نقطه مقابلى وجود دارد که این هم انکار نبوت نیست , کسى که این حرف را مى زند نمى خواسته انکار کند ولى پیش خودش اینجور خواسته تفسیر کند و کرده است . سید احمدخان هندى که یک سبک خاصى تفسیر نوشته تقریبا چنین فکرى دارد , و بعضى افراد دیگر . بعضى از افراد خواسته اند که تمام این تعبیرات , وحى از جانب خدا و نزول فرشته و سخن خدا و قانون آسمانى و همه اینها را یک نوع تعبیرات بدانند , تعبیرات مجازى که با مردم عوام جز با این تعبیرات نمى شد صحبت کرد . مى گویند پیغمبر یک نابغه اجتماعى است ولى یک نابغه خیر خواه . یک نابغه اجتماعى که این نبوغ را خداوند به او داده است در جامعه اى پیدا مى شود , اوضاع جامعه خودش را مى بیند , بدبختى هاى مردم را مى بیند , فسادها را مى بیند , همه اینها را درک مى کند و متأثر مى شود و بعد فکر مى کند که اوضاع این مردم را تغییر بدهد . با نبوغى که دارد یک راه صحیح جدیدى براى مردم بیان مى کند . مى گوییم پس وحى یعنى چه ؟ روح الامین و روح القدس یعنى چه ؟ مى گوید روح القدس همان روح باطن خودش است , عمق روح خودش است که به او الهام مى کند , از باطن خود الهام مى گیرد نه از جاى دیگرى . چون از عمق روحش این اندیشه ها مىآید به سطح روحش , مى گوییم پس روح الامین اینها را آورده و چون سر سلسله همه کارها خداست و همه چیز به دست خداست , پس خدا فرستاده , چون هر کارى تاخدا نخواهد که نمى شود . پس معنى وحى این است که از عمق اندیشه خود پیغمبر سرچشمه مى گیرد و مىآید به سطح اندیشه اش . مى گوییم ملائکه یعنى چه ؟ مى گوید ملائکه یعنى همین قواى طبیعت , ملائکه عبارت است از قوایى که در طبیعت وجود دارد , و چون خدا این قوا را استخدام مى کند بنابراین ملائکه در اختیار او هستند .

 

فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد

تعداد صفحات این مقاله  29  صفحه

پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید


دانلود با لینک مستقیم


دانلود مقاله راه هاى اثبات نبوت

راه هاى اثبات نبوت

اختصاصی از اس فایل راه هاى اثبات نبوت دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

راه هاى اثبات نبوت


راه هاى اثبات نبوت

لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*

فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)


تعداد صفحه:47

راه هاى اثبات نبوت ( 1 )


بحث ما درباره نبوت است که به یک اعتبار دومین اصل و به اعتبار دیگر سومین اصل از اصول دین است . اصول دین به یک اعتبار عبارت است از توحید , نبوت و معاد , ولى از دیده شیعیان چون دو چیز دیگر هم جزء اصول دین است , گفته مى شود که اصول دین پنج است : توحید , عدل , نبوت , امامت و معاد . به هر حال نبوت یکى از ارکان اصول دین است . راجع به نبوت بحثهاى زیادى هست که ما عجالتا فهرست بحثها را آن اندازه اى که فعلا به نظرمان رسیده عرض مى کنیم و ممکن است که آقایان هم موضوعاتى داشته باشند که لازم باشد در اطراف آنها بحث شود . مفهوم عمومى اى که همه مردم از نبوت دارند این است که بعضى از افراد بشر واسطه هستند میان خداوند و سایر افراد بشر , به این نحو که دستورهاى خدارا از خدا مى گیرند و به مردم ابلاغ مى کنند . تا این حد را همه در تعریف نبوت قبول دارند . این دیگر تفسیرى همراهش نیست : گروهى از افراد بشر که دستورهاى خدا را از ناحیه خداوند مى گیرند و به مردم ابلاغ مى کنند . آنگاه در اینجا مسائل زیادى هست . یکى از مسائل این است که اساسا چه نیازى در عالم به این کار هست که دستورهایى از ناحیه خدا به مردم برسد , اصلا مردم نیاز به چنین چیزى دارند که از ناحیه خدا به آنها دستور برسد , یا نه , چنین نیازى نیست ؟ و تازه اگر چنین نیازى هست آیا حتما راه برآورده شدن این نیاز این است که به وسیله افرادى از بشر این دستورها ابلاغ بشود , راه دیگرى وجود ندارد ؟ اگر گفتیم این نیاز هست , این نیاز از چه قسمت است ؟ آیا زندگى اجتماعى بشر بدون آنکه یک دستور الهى در آن حکمفرما باشد نظم و نظام نمى پذیرد ؟ یا نه , از این جهت بشر نیازى ندارد , از آن جهت نیاز دارد که زندگى بشر محدود به زندگى دنیا نیست , یک زندگى ماوراء دنیایى هم وجود دارد و آن زندگى ماوراء دنیا از نظر اینکه بشر در آنجا سعادتمند باشد بستگى دارد به اینکه در این دنیا چگونه زندگى کند , چه جور معتقدات و افکارى داشته باشد , چه جور خلقیاتى داشته باشد و چه جور اعمالى داشته باشد که اعمال صالح گفته مى شود . چون سعادت بشر در آن دنیا بستگى دارد به افکار و معتقدات و اخلاقیات و اعمالش در این دنیا , پیغمبران دستورهایى از ناحیه خدا براى بشر آورده اند که فکر و عمل و اخلاق خودش را طورى تنظیم کند که در آن دنیا سعادتمند باشد . و یا هر دو , یعنى هم زندگى اجتماعى بشر اگر بخواهد سعادتمندانه باشد احتیاج دارد که آن دستورهاى خدایى اجرا بشود و هم زندگى اخروى بشر , و ایندو به یکدیگر پیوسته و وابسته اند نه اینکه ضد یکدیگر باشند که آنچه زندگى اجتماعى را صالح مى کند آن دنیا را خراب کند و بالعکس , نه , در هر دو , بشر چنین نیازى دارد . پس یک بحث درباب نبوت مسأله نیاز به انبیاست .
بحث دیگر درباب نبوت این است که انبیاء که ما مى گوییم دستورها را از ناحیه خدا مى گیرند این را چگونه مى گیرند ؟ که این نامش ( وحى) است , بحث در مسأله وحى است , یعنى انبیاء این تعبیر را درباره خودشان به کار برده و گفته اند از ناحیه خدا به ما وحى مى شود . آنگاه درباب وحى , نام فرشتگان را آورده اند , جبرئیلى مخصوصا نامش برده شده است در خود قرآن و در کتابهاى دیگر آسمانى به عنوان واسطه وحى , و به هر حال این گرفتن دستور , تلقى کردن دستورهاى خدا که خودشان اسم ( وحى) رویش گذاشته اند چگونه و به چه شکل است ؟
مسأله دیگر که باز یک مسأله اساسى درباب نبوت است این است که انبیاء ( 1 ) معجزه داشتند و معجزه هایى مىآوردند . معجزه چیست ؟ خود معجزه هم به اندازه مسأله وحى یک مسأله مرموزى است . آیا اصلا معجزه وجود داشته است و مى توا ند وجود داشته باشد ؟ آیا معجزه ضد علم است یا ضد علم نیست ؟ علم و معجزه آیا با هم ناسازگارند یا ناسازگار نیستند ؟
به نظر من مىآید که بحثهاى اساسى درباب نبوت همین سه بحث است : یکى( نبى) و ( رسول)
مثلا یکى از مسائل که از نظر قرآنى خیلى قابل بحث است این است که در قرآن , هم تعبیر ( نبى) آمده است و هم تعبیر ( رسول) , نبى و رسول , نبیین و رسل , آیا نبوت با رسالت فرق مى کند , یعنى دو مقام و دو خصوصیت است ؟ یا نه , یک چیز است که با دو اسم تعبیر شده است ؟ کلمه ( نبى) از ماده ( نبأ) است . نبأ یعنى خبر , البته خبرهاى مهم و عظیم و خبرهاى صادق . مثل اینکه هر خبرى را نبأ نمى گویند , کلمه ( حدیث ) یا ( خبر) را ممکن است بگویند ولى کلمه ( نبأ) یک اهمیت دیگرى دارد . نبى یعنى خبر دهنده , چون انبیاء از خدا خبرهایى آورده و به مردم داده اند , به این اعتبار به آنها گفته اند ( نبى) . کلمه ( رسول ) از ماده ( رسالت) است که اصل معنایش رهایى است در مقابل قید . ( مرسل) در زبان عرب یعنى رها شده , در مقابل ( در قید شده) . مثلا اگر مویى را همین طور رها کنند به پایین , مى گویند ( ارسله) یعنى رهایش کرد , اما اگر مو را با سنجاقى ببندند این نقطه مقابل ارسال است . ولى این کلمه را در مطلق مورد فرستادن به کار مى برند . وقتى که کسى , کسى یا چیزى را از جایى به جایى مى فرستد , به آن مى گویند ( ارسال) و ( رسول) یعنى فرستاده به طور کلى . نمایندگانى که مثلا یک امیر , یک پادشاه از پیش خودش نزدیک نفر دیگر مى فرستد اینها را معمولا در زبان عربى ( رسول) مى گویند , رسولى فرستاد یعنى نماینده اى فرستاد , فرستاده اى فرستاد . این معنى لغوى اش .
آیا در اصطلاح قرآن میان ( نبى) و ( رسول) فرقى هست که قرآن وقتى به کسى مى گوید ( نبى) به یک عنایت خاصى مى گوید و وقتى مى گوید ( رسول) به عنایت دیگرى است که احیانا ممکن است کسى نبى باشد رسول نباشد , یا برعکس رسول باشد نبى نباشد , چنین چیزى هست یا نه ؟ این هم بحثى است که چون در درجه اول لزوم نیست ما فعلا وارد آن نمى شویم , اگر لازم بود روى این جهت هم بحث مى کنیم که آیا میان ایندو فرق هست و یا فرق نیست ؟ این مخصوصا از این جهت ضرورت پیدا مى کند که در آیه ختم نبوت , ما به این تعبیر داریم که : ( & ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین) & ( 2 ) . بعضى ها ( البته در عصرهاى اخیر و نه آدمهاى حسابى , افرادى که دنبال بهانه مى گردند ) گفته اند در اینجا قرآن که نفرموده رسالت ختم شده است , فرموده نبوت ختم شده است , چه مانعى دارد که نبوت ختم شده باشد و رسالت هنوز ختم نشده باشد ؟ اگر بگوییم نبوت مگر چیست که ختم شده و رسالت ختم نشده ؟ مى گویند انبیاء فقط به کسانى مى گفتند که مثلا در عالم رؤیا , در عالم خواب چیزهایى را مى دیدند , اما رسالت مطلب دیگرى است که آن ختم نشده . این را فقط براى اینکه توجه به اهمیت مطلب داده باشیم عرض کردم . ما آن سه بحث اساسى و اصولى خودمان را عرض بکنیم .

نیاز به رسالت
مسأله اول مسأله نیاز به رسالت بود . بدون شک اگر ما مسأله آخرت را بپذیریم یعنى اگر قبول کنیم که زندگى بشر با مردنش در این دنیا پایان نمى پذیرد و نشئه دیگرى ماوراء نشئه دنیا هم وجود دارد و بشر در آن نشئه حیات و زندگى دارد و در آنجا هم به نوعى مرزوق است , سعادتى دارد , شقاوتى دارد : ( & و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون 0 فرحین بما اتیهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم) & ( 3 ) ( این جزو خبرهایى است که پیغمبران آورده و داده اند و از جنبه هاى علمى و فلسفى هم بحثهایى شده ) اگر ما تنها مسأله آخرت را بپذیریم ( برزخ و آخرت و اینها ) بدون شک علم و عقل بشر کافى نیست براى تحقیق در مسائل آخرت و تشخیص اینکه چه چیز براى سعادت اخروى نافع است و چه چیز مضر . حتى بشر با علم و عقل خودش اصلا نمى تواند پى ببرد به وجود یک نشئه اى . تا امروز هم که علم بشر اینهمه پیش رفته است هنوز ما بعد مرگ به عنوان یک مجهول براى بشر تجلى مى کند , هنوز هم واقعا قطع نظر از هر فکرى , اگر از نظر کلى بخواهیم ببینیم , به صورت یک مجهول است براى بشر , یعنى نمى تواند این را از نظر علمى صد در صد اثبات کند که چنین چیزى هست ( البته یک قرائن و دلائلى هست اما یک امرى که از نظر علم , قطعى تلقى شده باشد نیست ) کما اینکه از نظر علم نمى تواند این را صد در صد نفى کند بگوید نه , علم کشف کرده که چنین چیزى نیست . جزء مجهولات بشر است .
پس اگر مسأله عالم آخرت را که باز خود پیغمبران هستند که اصل وجود آن را خبر داده اند و راه سعادت و راه شقاوت در آنجا را نشان داده اند در نظر بگیریم نیاز به انبیاء صد در صد قطعى است و جاى بحثى در آن نیست .
آن چیزى که بیشتر باید رویش بحث کرد مسأله زندگى اجتماعى است که آیا واقعا این زندگى دنیایى بشر نیازى به پیغمبران دارد یا ندارد ؟ اولا ببینیم خود قرآن چه مى گوید ؟ آیا در قرآن به این مسأله عنایتى هست یا قرآن فقط توجه به عالم آخرت دارد ؟ ما مى بینیم قرآن تنها مسأله عالم آخرت را بیان نمى کند , مسأله زندگى دنیا را هم از نظر هدف انبیاء مطرح مى کند , خیلى هم واضح و صریح , در آن آیه معروف : ( & لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط) & ( 4 ) پیامبران خودمان را با دلایل و بینات فرستادیم , کتاب و مقیاس همراه آنها فرستادیم تا در میان مردم عدالت بر پا بشود . پس معلوم مى شود قرآن این را یک نیازى دانسته است و براى این اصالتى قائل شده است , و در اینجا حتى آن هدف دیگر یعنى شناخت خداوند را هیچ ذکر نمى کند , در جاهاى دیگر ذکر مى کند ولى در اینجا این هدف را ذکر نمى کند شاید براى اینکه نشان بدهد که این هم اصالتى دارد و واقعا این جهت مورد نیاز است و باید باشد . پس قرآن که نظر داده است که از ضرورتهاى زندگى بشر وجود عدالت است وجود پیغمبران را براى برقرارى عدالت لازم و ضرورى مى داند .
از نظر علمى چطور ؟ از نظر مطالعات اجتماعى چطور ؟ آیا چنین ضرورتى هست یا نه ؟ راجع به این خیلى مى شود بحث کرد , ما یک بحث مختصرى عرض مى کنیم , اگر باز نیاز باشد ممکن است که بیشتر بحث کنیم .
بشر یک موجود خاصى است که زندگى اش باید زندگى اجتماعى باشد یعنى بدون اینکه با یکدیگر زندگى کنند و با یکدیگر ارتباط داشته باشند و زندگى تعاونى داشته باشند امکان پذیر نیست , ولى برخلاف سایر جاندارهاى اجتماعى که به حکم غریزه و اجبار زندگى شان اجتماعى هست , به حکم غریزه اجبار نداردکه زندگى اش اجتماعى باشد . مقصودم این جهت است که حیوانهاى اجتماعى از طرف خود خلقت و طبیعت مسخر و مجبورند که اجتماعى زندگى کنند , تقسیم کار را خود خلقت و طبیعت در میان آنها انجام داده , قانون اجتماعى شان را خود خلقت جبرا براى آنها وضع کرده است و آنها هم به طور خودکار , کار خودشان را انجام مى دهند . مثلا زنبور عسل , ما داریم مى خوانیم و مى بینیم که تکلیف و وظیفه خودش را اجبارا مى داند , یعنى لزومى نیست با تعلیم و تربیت یاد بگیرد و کوشش کند تا بفهمد راه چیست , اجبارا به او داده شده است . وظیفه و راه خودش را اجبارا مى داند . پستها هم عوض نمى شود , هر کدام یک مقام معلومى دارند , آن که کارگر است , کارگر است و آن که مهندس است , مهندس است و آن که حاکم و حکمران و ملکه است , ملکه است . حتى ساختمانهاى اینها با هم متفاوت است , برعکس بشر که باید زندگى اش زندگى اجتماعى باشد و به حکم اینکه یک موجود مختار و عاقل و آزادى آفریده شده است تمام اینها را خودش باید انجام دهد به اختیار خودش , خودش باید فکر کند و ( 5 ) برود براى خودش انتخاب کند . این نقصها از نظر غریزى در بشر هست به این معنا که به او این غریزه داده نشده است . حالا چرا داده نشده است , آن خودش یک حساب دیگرى دارد که گفته اند چرا داده نشده است . آنوقت بشر به موجب همین که مختار و آزاد آفریده شده است امکان تخلف از وظیفه همیشه برایش هست , و به حکم اینکه غریزه حیات دارد و مى خواهد زندگى بکند , نفع جو آفریده شده و دنبال منفعت خودش هست , این است که هر فردى آن چیزى که ابتدائا درباره آن فکر مى کند این است که در اجتماع دنبال هدفهاى شخص خودش و فرد خودش برود نه دنبال مصلحت اجتماع , یعنى آن چیزى که اول براى بشر و براى فکر بشر مطرح است منفعت فرد است نه مصلحت اجتماع , مصلحت اجتماع را نه خوب تشخیص مى دهد و نه به فرض تشخیص دادن رعایت مى کند . حیوان اجتماعى به حکم غریزه مصلحت اجتماع را تشخیص مى دهد مى رود دنبالش و به حکم غریزه هم آن را اجرا مى کند , و بشر در هر دو ناحیه این نیاز را دارد , نیاز دارد به یک هدایت و رهبرى که او را به سوى مصالح اجتماعى اش هدایت و رهبرى کند , و نیازمند است به یک قوه و قدرتى که حاکم بر وجودش باشد که آن قوه حاکم بر وجودش او را دنبال مصالح اجتماعى بفرستد . مى گویند پیغمبران براى این دو کار آمدند , هم او را به مصالح اجتماعى رهنمایى مى کنند و هم که این دومى شاید بالاتر است او را موظف مى کنند , یک قدرتى بر وجودش مسلط مى کنند به نام ( ایمان) که به حکم این قدرت آن مصالح اجتماعى را اجرا مى کند , دنبال آنچه که مصلحت اجتماعى تشخیص مى دهد ( حالا یا به حکم وحى یا به حکم عقل و علم , فرق نمى کند ) مى رود و اگر حکومت دین و حکومت انبیاء در میان بشر در گذشته و حال نبود , به عقیده اینها اصلا بشریتى نبود , یعنى اصلا امروز بشرى روى زمین نبود , بشر خودش را خورده بود , اصلا بشر فانى شده بود . بشر بقاى خودش را در روى زمین و همین تمدنى را که امروز در روى زمین دارد مدیون پیغمبران است . آنها , هم او را رهبرى کردند و هم خودش را از شر خودش نگهدارى کردند , و حتى امروز هم که اینهمه علم پیش رفته و عقل بشر کامل شده است باز هم نقش انبیاء محفوظ است , یعنى همین الان هم بشر تربیتهاى انسانى اى که دارد , ارث از گذشته اى است که سر منشأش پیغمبران بوده اند , و مقدار انسانیتى که دارد باز هم از بقایاى همان تعلیمات دینى و کتابهاى آسمانى است که اگر فرض کنیم همین الان تأثیر کتابهاى آسمانى را با یک قوه و قدرتى از روح بشر به کلى بیرون بکشیم , این مساوى خواهد بود با فناى بشریت یعنى با از بین رفتن روح انسانیت به طور کلى و قهرا فناى بشریت , بشر به صورت یک موجودات درنده اى در خواهد آمد که هیچ روح اجتماعى نداشته باشند و همه مجبور باشند با همدیگر باشند ولى نه مجموع شیرها بخواهند با هم زندگى کنند , چون خیلى تفاوت است میان افراد بشر , مثل یک جنگلى خواهد بودوحى
حالا بیاییم وارد مسأله دوم بشویم : مسأله وحى , مسأله اینکه پیغمبران از خدا دستور مى گرفتند , چگونه دستور مى گرفتند ؟ کیفیتش چگونه بوده است ؟ مقدمتا این مطلب را مى توانیم بگوییم که همان طور که گفته اند هیچ کس نمى تواند ادعا بکند که من مى توانم حقیقت این کار را تشریح بکنم . اگر کسى بتواند چنین ادعایى بکند خود همان پیغمبران هستند , براى اینکه این یک حالتى است , یک رابطه اى است , یک ارتباطى است نه از نوع ارتباطاتى که افراد بشر با یکدیگر دارند یا افراد عادى بشر با اشیاء دیگرى غیر از خدا دارند . کسى هیچ وقت ادعا نکرده است که کنه و ماهیت این مطلب را مى تواند تشریح بکند , ولى از این هم نباید مأیوس شد که تا حدودى مى شود درباره این مطلب بحث کرد , لااقل از راه اینکه یک چیزهایى را مى شود نفى کرد و درباره یک چیزهایى از روى قرائنى که خود پیغمبران گفته اند مى شود بحث کرد . در اینجا به طور کلى سه نظریه است .

نظریه عوامانه
یک نظریه نظریه عامیانه است . من نمى گویم درست یا نادرست , بعد که آیات قرآن را خواندیم ببینیم که قرآن با کدامیک تطبیق مى کند . یک نظرى عوام الناس دارند و آن این است که تا مى گویند ( وحى) اینجور به فکرشان مى رسد که خداوند در آسمان است , بالاى آسمان هفتم مثلا , در نقطه خیلى خیلى دورى , و پیغمبر روى زمین است , بنابراین فاصله زیادى میان خدا و پیغمبر وجود دارد , خدا که مى خواهد دستورهایش را به پیغمبرش برساند نیاز دارد به یک موجودى که بتواند این فاصله را طى کند و آن موجود قهرا باید پر و بال داشته باشد تا این فاصله را طى کند , و از طرفى هم باید عقل و شعور داشته باشد که بتواند دستورى را از خدا به پیغمبر القاء کند . پس این موجود باید از یک طرف جنبه انسان باشد و از یک جنبه مرغ . باید انسان باشد تا بتواند دستور خدا را براى پیغمبر بیاورد چون مى خواهد نقل کلام و نقل سخن کند , ولى از طرف دیگر چون این فاصله بعید را مى خواهد طى کند ( اگر هر انسانى مى توانست که خود پیغمبر مى رفت و بر مى گشت ) باید یک پر و بالى داشته باشد تا این فاصله میان زمین و آسمان را طى کند , و او همان است که به اسم ( فرشته) نامیده مى شود . عکس فرشته ها را هم که مى کشند و انسان نگاه مى کند مى بیند یک انسان است , سر دارد , چشم دارد , لب دارد , بینى دارد , گردن دارد , دست دارد , پا دارد , کمر دارد و همه چیز دارد به اضافه دو تا بال نظیر بال کبوتر , فقط لباس ندارد که حتى بى شلوارش را هم مى کشند . آقا بزرگ حکیم گفته بود ( اینکه مردم شنیده اند ملائکه مجردند , اینها مجرد از تنبان فرض کرده اند ( به همان زبان مشهدى ) , مجرد است یعنى خالى از تنبان است , شلوار پایش نیست .
این یک تصور است , خدا چون در آن بالاى بالا قرار گرفته است وقتى مى خواهد براى پیغمبرش خبر دهد به آن فرشته مى گوید , او هم پر و بال مى زند , از بالا مىآید پایین , بعد هم با پیغمبر حرف مى زند , با همین گوش و با همین چشم , پیغمبر مى بیند یک انسانى آمد با بال , از در وارد شد حرفش را زد و رفت . پیغمبر از چه طریق حرف خدا را تلقى مى کند ؟ از همین طریق که حرف ما را تلقى مى کند , با این تفاوت که حرف ما را بلاواسطه مى شنود , خود ما را مى بیند و حرف ما را مى شنود , ولى حرف خدا را چون در فاصله دورى قرار گرفته است به وسیله یک انسان بالدار مى شنود اما از همین راه مى شنود , مىآید حرف مى زند و گفتگو مى کند و مى رود . این یک نوع تصور است . عامه مردم درباب وحى چنین تصورى دارند .

نظریه روشنفکرانه
اینجا تفسیر نقطه مقابلى وجود دارد که این هم انکار نبوت نیست , کسى که این حرف را مى زند نمى خواسته انکار کند ولى پیش خودش اینجور خواسته تفسیر کند و کرده است . سید احمدخان هندى که یک سبک خاصى تفسیر نوشته تقریبا چنین فکرى دارد , و بعضى افراد دیگر . بعضى از افراد خواسته اند که تمام این تعبیرات , وحى از جانب خدا و نزول فرشته و سخن خدا و قانون آسمانى و همه اینها را یک نوع تعبیرات بدانند , تعبیرات مجازى که با مردم عوام جز با این تعبیرات نمى شد صحبت کرد . مى گویند پیغمبر یک نابغه اجتماعى است ولى یک نابغه خیر خواه . یک نابغه اجتماعى که این نبوغ را خداوند به او داده است در جامعه اى پیدا مى شود , اوضاع جامعه خودش را مى بیند , بدبختى هاى مردم را مى بیند , فسادها را مى بیند , همه اینها را درک مى کند و متأثر مى شود و بعد فکر مى کند که اوضاع این مردم را تغییر بدهد . با نبوغى که دارد یک راه صحیح جدیدى براى مردم بیان مى کند . مى گوییم پس وحى یعنى چه ؟ روح الامین و روح القدس یعنى چه ؟ مى گوید روح القدس همان روح باطن خودش است , عمق روح خودش است که به او الهام مى کند , از باطن خود الهام مى گیرد نه از جاى دیگرى . چون از عمق روحش این اندیشه ها مىآید به سطح روحش , مى گوییم پس روح الامین اینها را آورده و چون سر سلسله همه کارها خداست و همه چیز به دست خداست , پس خدا فرستاده , چون هر کارى تاخدا نخواهد که نمى شود . پس معنى وحى این است که از عمق اندیشه خود پیغمبر سرچشمه مى گیرد و مىآید به سطح اندیشه اش . مى گوییم ملائکه یعنى چه ؟ مى گوید ملائکه یعنى همین قواى طبیعت , ملائکه عبارت است از قوایى که در طبیعت وجود دارد , و چون خدا این قوا را استخدام مى کند بنابراین ملائکه در اختیار او هستند . پس دین یعنى چه ؟ مى گوید چون این قوانینى که او وضع کرده است واقعا قوانین صحیح و صالحى است و براى سعادت اجتماع مفید است پس دین است , از جانب خداست و ما چیز دیگرى نمى خواهیم . خلاصه تمام آنچه که درباب رابطه پیغمبر با خدا , گرفتن دستور از خدا , وحى , نزول فرشته و اینجور چیزها گفته مى شود تمام اینها را تقریبا توجیه و تأویل مى کنند به همین جریانهاى عادى اى که در افراد بشر هست , منتها افراد استثنایى و افراد نابغه بشرى . در واقع اینکه ماوراء فکر و مغز و روح انسان حقیقتى باشد و او از آن ماوراء تلقى کرده باشد - حالا به هر نحو و به هر شکل - اینها را نمى خواهند قبول کنند و اصلا هیچ جنبه غیر عادى را نمى خواهند بپذیرند . این هم یک جور نظریه است .

نظریه سوم
نظریه سومى در اینجا وجود دارد که نه مسأله وحى را به آن شکل عامیانه قبول مى کند ( که وحى را چیزى نداند جز اینکه آدم حرفها را از راه گوشش مى شنود و یک فرشته هم مثل یک انسان مىآید , او هم از بالا پرپر مى زند مىآید پایین ) و نه آن را یک امر عادى تلقى مى کند منتها در سطح نوابغ بشرى , بلکه معتقدند که در همه افراد بشر - ولى به تفاوت - غیر از عقل و حس ( 6 ) یک شعور دیگر و یک حس باطنى دیگر هم وجود دارد و این در بعضى از افراد قوى است و آنقدر قوى مى شود که با دنیاى دیگر واقعا اتصال پیدا مى کند ( دنیاى دیگر چگونه است , ما نمى دانیم ) به طورى که واقعا درى از دنیاى دیگرى به روى او باز مى شود , یعنى تنها فعالیت وجود خودش نیست , نبوغ خودش نیست , فقط استعدادى که دارد استعداد ارتباط با خارج از وجود خودش هست , درست مثل اینکه - بلا تشبیه - ممکن است دو نفر باشند که از نظر نبوغ فردى مثل همدیگر باشند ولى یکى چون با خارج ایران ارتباط دارد , مى رود و مىآید یا مثلا وسیله ارتباطى مانند تلگراف و تلفن دارد , به واسطه داشتند این وسیله از آنجا خبرهایى را تلقى مى کند که این رفیقش که به اندازه او نبوع فردى دارد از این قضایا بى خبر است . آنچه این بر او زیادت دارد , وسیله اى است , حسى است , ارتباطى است که با دنیاى دیگر دارد . و این به نص قرآن اختصاص به پیغمبران هم ندارد , براى اینکه خود قرآن هم این را براى غیر پیغمبران نیز ذکر کرده است به یک حد بسیار قوى و نیرومندى .
ما مى دانیم که مریم مادر عیسى را خداوند در زمره پیغمبران ذکر نکرده است همچنانکه مادر موسى را هم در زمره پیغمبران ذکر نکرده است , ولى در عین حال این گونه ارتباط و اتصال با جهان دیگر را به یک نحو بسیار شدید و عالى - مخصوصا براى مادر عیسى حضرت مریم - ذکر کرده است که فرشتگان بر او ظاهر مى شدند و با او سخن مى گفتند : ( & یا مریم ان الله اصطفیک و طهرک و اصطفیک على نساء العالمین 0 یا مریم اقنتى لربک و اسجدى و ارکعى مع الراکعین &) (7) , حتى - به نص قرآن کریم - براى او از غیب غذا مىآوردند , تا آن حدى که زکریایى که پیغمبر بود در شگفت مى ماند و مى گفت :
& یا مریم انى لک هذا قالت هو من عند الله ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب & ( 8 ) .
در اصطلاح حدیث ما اینها را ( محدث) مى گویند , مى گویند نبى نیستند , رسول هم نیستند , محدث هستند , یعنى با اینها سخن گفته مى شود , و این تقریبا مى شود گفت از مسلمات اسلام است که غیر پیغمبران هم مى توانند محدث باشند .

 

 

پی نوشت :
1. حدود یک دقیقه از مطالب استاد روى نوار ضبط نشده است .
2 . احزاب / 40 .
3 . آل عمران / 169 و 170 .
4 . حدید / 25 .
5 . چند ثانیه روى نوار ضبط نشده است .
6 . حواس ما همینهایى است که مى شناسیم , خواه تعدادش پنج تا باشد یا ده تا , همینهایى که با همین طبیعت خارجى تماس مى گیرند ما به آنها مى گوییم حواس . عقل هم که قوه تجزیه و ترکیب و تجرید و تعمیمى است که در انسان هست , همین قوه استدلالى که در علوم به کار برده مى شود .
7 . آل عمران / 42 و 43 .
8 . آل عمران / 37 .
9 . نهج البلاغه , خطبه 190 .
10 . نهج البلاغه , خطبه 220 .
11 . البته خود یاد خدا بودن خیلى مراتب دارد .
12 . بقره / 247 .
13 . انعام / 124 .
14 . فاطر / 24 .
15 . زخرف / 23 .
16 . اسراء / 70 .
17 . نهج البلاغه , خطبه 1 .
18 . نساء / 136 .
19 . بقره / 62 .
20 . ادامه مطلب ضبط نشده است .

 

 

 

راههاى اثبات نبوت ( 2 )


بحث خودمان را در جلسه گذشته اینجور شروع و پایه گذارى کردیم و فکر کردیم که مسائل اساسى درباب نبوت که باید بحث بشود سه مسأله است : یکى مسأله نیاز بشریت به نبوت , مسأله دوم درباره وحى و ارتباطى که پیغمبران ادعا کرده اند که با خداوند تبارک و تعالى داشته اند . این ارتباط مرموز که دیگران ندارند و آنها مدعى هستند که داشته اند چیست یعنى چگونه مى توان آن را توجیه کرد ؟ به فرض اینکه قبول کنیم مخصوص عده خاص بوده و ما که مى خواهیم وارد بحثش بشویم از یک چنین ارتباطى بى بهره هستیم , قهرا تفسیرش هم براى ما فوق العاده مشکل خواهد بود اگر نگوییم ناممکن است . حالا اگر گفتیم ممکن است , باید بگوییم چطور مى توانیم بگوییم ممکن است ؟ آیا یک نمونه اى و یک شباهتى از آن را ما مى توانیم پیدا کنیم , یک درجه ضعیفى از آن را , که بعد بگوییم درجه قوى آن در پیغمبران است ؟ یا نه , در مقابل این جهت فقط باید تسلیم باشیم همین طورى که عده اى گفته اند , همین قدر باید اقرار و اعتراف کنیم که یک رابطه مرموزى میان پیغمبران و خدا بوده است و آنها هم از او تعبیر به ( وحى) کرده اند , و اما اینکه این ارتباط چگونه و چه نحو است ما نمى دانیم و امکان هم ندارد که بتوانیم بفهمیم و بدانیم .
مسأله سوم مسأله آیات و معجزات انبیاء است , به عبارت دیگر دلائل انبیاء بر صدق گفتار خودشان , که بشر اگر بخواهد تصدیق بکند که اینها من جانب الله هستند , روى چه قرینه و دلیلى باید تصدیق بکند , که قرآن کریم از آنها تعبیر به ( آیات) کرده است و بعدها در اصطلاح متکلمین کلمه ( معجزه ) اصطلاح شده است که کلمه ( معجزه) یک اصطلاح کلامى است , علتش را هم بعد عرض مى کنیم که چرا این اصطلاح پیدا شده , ولى به هر حال یک اصطلاحى است که بعد علماء این را به وجود آوردند . ما یک احترام خاصى براى کلمه معجزه قائل نیستیم و خودمان را هم ملزوم نمى دانیم که حتما این کلمه را صادق بدانیم .
در هفته گذشته من در قسمت اول بحثى کردم که مورد ایراد بعضى از رفقا بود در مسأله نیاز به نبوت , که آیا بشریت نیاز به نبوت دارد یا ندارد ؟ بعضى از رفقا ایرادشان به این نحو بود که این مسأله اى که من به عنوان نیاز ذکر کردیم , چنین نیازى اصلا بشر ندارد , نمى شود ثابت کرد که واقعا بشر نیازى به نبوت و دستگاه انبیاء و به وجود پیغمبران و قهرا دینى که آنها از ناحیه خدا بیاورند دارد . و بعضى دیگر در اصل این سبک استدلال اعتراض داشتند که به طور کلى اصلا این سبک استدلال یعنى از راه نیاز وارد شدن , سبک صحیحى نیست که چون بشر نیازمند به نبوت است بنابراین انبیائى باید در جهان باشند , نبوت عامه اى , نبوتى به طور کلى باید در میان بشر باشد , یعنى به فرض این هم که ما اثبات کنیم که واقعا بشر نیازمند به چنین چیزى هست , یک دلیل قاطعى پیدا کنیم براى یک چنین نیاز و احتیاجى , دلیل نمى شود که هر چیزى که بشر به آن احتیاج دارد و واقعا هم احتیاج دارد , باید در جهان وجود داشته باشد , ممکن است بشر به یک چیزى احتیاج داشته باشد , احتیاجش هم واقعى باشد , ولى ما از کجا مى توانیم بگوییم که چنین چیزى باید وجود داشته باشد چون بشر به آن نیاز دارد ؟ بعد هم استناد کردند به نوشته آقاى مهندس بازرگان در کتاب راه طى شده که اصلا این سبک استدلال درست نیست .
البته من ابتدا مى خواستم این بحث نبوت را همان طور که در جلسه گذشته دیدید خیلى سریع طى بکنیم , در سه چهار جلسه تمام کنیم و بگذریم , بعد فهمیدیم که نه , اساسا اینجور بحث به جایى نمى رسد , هزار جور ایراد و اشکال در آن باقى مى ماند و خیلى ناقص و مبهم است , و بعد هم واقعا بحث لازم و مفیدى هست , هر چه بیشتر فکر بکنیم ممکن است به مطالب روشنترى برسیم .
من اولا یک توضیحى باید درباره عرض خودم بدهم و بعد یک توجیهى براى بیان ایشان بکنیم و بعد هم ببینیم که دیگران چگونه بحث کرده اند .
همین مسأله نیاز و احتیاج را - که ما به تعبیر نیاز و احتیاج عرض کردیم - اگر بخواهیم بحث بکنیم به دو شکل مى شود بحث کرد . یک شکل را در اصطلاح علماى اسلامى مى گویند سبک کلامى , که فلاسفه این را منکرند و قبول ندارند . یک سبک دیگر را مى گویند سبک فلسفى , که ما هم روى آن اساس خواستیم صحبت کنیم .

سبک کلامى در اثبات نبوت
متکلمین - که سبکشان را مى گویند سبک کلامى - اساسا قانون علت و معلول و نظام سببى و مسببى را در جهان قبول ندارند و آنچه را هم که دیده مى شود تقریبا یک امر تشریفاتى مى دانند و گویند فکر مى کنند تقید به نظام علت و معلول نوعى محدودیت قائل شدن براى خداست که بگوییم از یک علت معین معلول معین پیدا مى شود و بعد هم کانه خدا را از کار خودش منعزل کرده ایم , نه , این حرفها در کار نیست , هر چیزى را ما مستقیم و بلاواسطه باید به خدا نسبت دهیم . بعد مى گویند خداوند هم چون حکیم است کارها را بر طبق مصلحت انجام مى دهد , کارى که خوب هست مى کند و به مقتضاى حکمتش باید هم بکند , اگر نکند به حکمتش ضربه مى زند ( تازه آنهایى که قائل به حسن و قبح هستند چنین مى گویند , آنهایى که نیستند این مقدار را هم نمى گویند ) , کار بد را هم نباید بکند , اگر بکند باز به خدایى و حکمتش ضربه مى زند . این است که کارهاى خوب را تعبیر مى کنند که ( یحب على الله) بر خدا واجب است , چون نیک است بر او واجب است چنین کارى را بکند , و کار بد را مى گویند - مثلا - قبیح است بر خدا که چنین بکند .
این سبک استدلال البته سبک صحیحى نیست , چه از آن جهتى که انکار نظام علت و معلول است و چه از نظر اینکه انسان بخواهد خداوند را محکوم یک قاعده و قانون کرده باشد که خدا این کار را مى کند به دلیل اینکه اگر نکند خلاف است , یعنى تحت این انگیزه این کار را مى کند , اگر این کار را نکند خلاف کرده است , براى اینکه خلاف نکند این کار را مى کند . اصلا ( براى) که معنایش حکم انگیزه را داشته باشد , با خدایى یعنى با واجب الوجود بودن , با اینکه خودش تحت تأثیر هیچ علتى قرار نداشته باشد منافات دارد . و بعلاوه این حسن و قبح هایى که ما درک مى کنیم , اینها را به اصطلاح مى گویند امور اعتبارى بشرى است , یعنى اینها یک چیزهایى است که فقط در زندگى بشر صادق است , در غیر آن صادق نیست . این یک سبک است که اساسش این است : چون این کار نیک است باید باشد , چون این کار بد است نباید باشد . این یک سبک فکر است . ما اینطور نخواستیم استدلال کنیم که پیغمبران اگر باشند وجودشان مفید است , چون اگر ما فرض مى کنیم وجودشان مفید است مى گوییم هر چیزى هم که مفید است خوب است , پس باید خدا این کار را کرده باشد .

سبک فلسفى
یک سبک استدلال دیگرى هست که آن - به تعبیرى که ما عرض کردیم - مسأله احتیاج است که این خودش یک قانونى است , قانون طبیعى هم هست :
هر چه رویید از پى محتاج رست
تا بیابد طالبى چیزى که جست
مسأله احتیاج این است که اگر یک موجودى در جریان طبیعى خودش , در حیات خودش , در مسیر خودش , به چیزى نیازمند باشد و پیدایش آن چیز هم براى او امکان داشته باشد ( این شرط دوم آن است , چون ممکن است نیازى داشته باشد ولى ناممکن باشد ) , شیئى به چیزى محتاج باشد و قابلیت اینکه آن چیز به او داده شود وجود داشته باشد , آنوقت اگر داده نشود معنایش این است که قابلیت هست و فاعلیت وجود ندارد , و از نظر فلاسفه هر چه در جهان واقع نمى شود به علت عدم امکان و عدم قابلیت است و هر چیزى که امکان و قابلیت داشته باشد او وجود پیدا مى کند . آنها در مسأله انبیاء و نبوت , اول وارد این بحث شدند که نبوت ممکن است - روى حسابهایى که در خود حقیقت وحى بحث مى کنیم , یعنى اینکه یک انسان اتصال با جهان دیگر داشته باشد , اول این را فرض کردند و روى حسابهاى خودشان ثابت کردند که این یک امر ممکنى است و ناممکن نیست - آنوقت در مرحله بعد آمده اند گفته اند که بشریت به نبوت نیازمند است , یعنى نبوت براى زندگى بشر یک خیر و یک سعادت و یک کمال است . به کمک این دو اصل , یکى امکان اصل نبوت به معنى اینکه بشرى اتصال داشته باشد با جهان دیگر و از آنجا الهاماتى و القائاتى به او بشود , و دیگر اینکه با نبودن آنها در زندگى بشر خلاى وجود پیدا مى کند که منجر به اختلال کلى زندگى بشر مى شود , گفته اند پس در نظام جهان ضرورت دارد ( 1 ) که نبوتى وجود داشته باشد .
پس این طرز بیان غیر از آن طرز بیانى است که به اصطلاح مى گویند تکلیف براى خدا معین مى شود , چون خدا مکلف است باید کارى را انجام دهد . صحبت تکلیف نیست , صحبت امر دیگرى است . اینکه آنها مى گویند خداوند فاعل تام است و از ناحیه او منع فیض امکان ندارد , بخل در ذات او وجود ندارد , پس اگر شیئى در نظام وجود , امکان وجود و امکان ادامه وجود داشته باشد از طرف او افاضه مى شود , غیر از این است که بگوییم چون تکلیف خدا این است باید انجام دهد .
اما آن بیان مختصرى که ما راجع به اصل نیاز داشتیم که گفتیم بعضى از رفقا دو ایراد به ما کرده اند , یکى اینکه اصلا شما نمى توانید اثبات کنید که بشریت نیازى به انبیاء داشته و دارد , دوم اینکه به فرض اینکه اثبات شود دلیل نمى شود . درباره اصل مسأله نیاز عرض کردیم ( حالا شما فکر کنید ببینید چنین نیازى هست یا نیست ) بشر در سطحى که زندگى مى کند زندگى او زندگى یک موجود مختار است یعنى یک موجودى که با اراده خودش و با انتخاب و تصمیم خودش باید کار کند , یعنى به این مرحله از کمال وجودى رسیده است که با جمادات فرق مى کند , با نباتات فرق مى کند , با حیوانات هم فرق مى کند که حیات او یک حیاتى است که با انتخاب و تصمیم و اراده خودش باید کارها را انجام بدهد , یک موجود آزاد مختار . این موجود آزاد مختار زندگیش هم یک زندگى اجتماعى است , همین که گفته اند مدنى بالطبع است , یعنى اگر بخواهد انفرادى زندگى کند نمى تواند باقى بماند , بقاى او به همین است که اجتماعى زندگى کند , اصلا ساختمانش به گونه اى است که باید با کمک یکدیگر زندگى کنند , چه از نظر استعدادهاى جسمى و چه از نظر استعدادهاى روحى و معنوى اى که دارد , آنگاه زندگى اجتماعى اش مشروط به وجود یک ایمان است , یعنى آن حالت طبیعى و غریزى اى که خودش دارد که هر فردى فقط منفعت خودش را مى خواهد و بس , و منفعت خودش را بر مصلحت جمع مقدم مى دارد , قادر نیست که زندگى اجتماعى او را اداره کند , باید یک ایمانى بر وجودش حکومت کند که به موجب آن ایمان , قوانین و مقرراتى که به خاطر مصالح اجتماعى وضع شده است ( حالا یا من جانب الله یا از جانب خود مردم , که البته لااقل اصولش باید من جانب الله باشد ) , قوانینى که اداره کننده اجتماع است ( چون زندگى اجتماعى که بدون قانون نمى شود ) احترام پیدا کند و زندگى بشر اداره شود , و عرض کردیم عملا هم زندگى بشر را همین چیزهایى که اسم آنها را ( اخلاق) مى گذارند اداره کرده است , : همین پایبندیها به راستى , پایبندیهاى از روى ایمان , نه اینکه من راست بگویم روى حساب دقیق منفعت , براى اینکه اگر دروغ بگویم دیگران هم دروغ خواهند گفت و آنگاه ضرر من بیشتر خواهد بود , راست بگوید به خاطر ایمان به راستى , امانت داشته باشد به خاطر ایمان به امانت , دزدى نکند به خاطر ایمان به اینکه نباید دزدى کند . بقاى گذشته زندگى بشر به همین اصول احترام به قانون و راستى و درستى بوده , همینهایى که اسمش را ( اخلاق) و ( عدالت) مى گذارند , و الان هم باز بشر همین زندگى اى که دارد , تا حد زیادى بستگى دارد به همین ایمان و احترامى که به اصول زندگى اجتماعى خودش دارد . اگر این ایمان و احترام را از او بگیریم و او را به همان حالت منفعت خواهى شخصى خودش بگذاریم و بخواهد در زندگى اجتماعى این اصول را ( که از ضروریات زندگى اجتماعى است ) , قانون را به خاطر شخص خودش محترم بشمارد , دائر مدار این است که تا وقتى که از تخطى از آن مى ترسد , یعنى قوت و زورى ندارد , احترام مى گذارد , همین قدر که قوت و زور شخصى پیدا کرد نه , تا وقتى همکارى مى کند که تحت یک فشار باشد , همین طور که مثلا ما مى بینیم یک عده دزد هم در مدتى که دزدى مى کنند و یک جمعیتى را تشکیل داده اند , با خودشان در نهایت صداقت و امانت رفتار مى کنند چون خودشان را در مقابل دشمنهاى بیشتر و قویتر از خودشان مى بینند و اثر سوء اختلاف را قریب و نقد مى بینند , یعنى مى دانند همین امروز اگر اختلاف کنند فردا همه شان از بین رفته اند . در یک چنین شرایطى بشر خودش را پایبند مى کند , یعنى وقتى اثر دروغ را مستقیم و نقد ببیند خودش را پایبند مى کند . اما اگر به این صورت باشد که اثر کار خلاف به اجتماع مى خواهد برسد و اجتماع مى خواهد فاسد بشود , و اثرش چند سال دیگر مى خواهد پیدا شود , و هرگز به آن مطلب اهمیتى نمى دهد . بشریت به زندگى اجتماعى نیازمند است , به قانون نیازمند است , قانونى که به آن ایمان داشته باشد , و به خود ایمان نیازمند است .
پس اصل نیازمندى را نمى شود انکار کرد و گفت چنین نیازى وجود ندارد . و تا امروز هم که عصر ترقى بشر است , این نظریه که بشریت نیازى به قانون ندارد نیامده , این هم که بشریت احتیاج به ایمان به قانون ندارد باز هم نیامده , فقط مطلبى که هست این است که آیا مى شود این ایمان را و این قانون را از غیر طریق نبوت به وجود آورد یا نه ؟ بحثى که عصر امروز مطرح است این است که آیا مى شود قانون را توأم با یک ایمان واقعى به آن , از غیر طریق انبیاء به وجود آورد , و لااقل در عصر حاضر به وجود آورد ؟ اگر در گذشته بشر قادر نبوده است چنین قوانینى و چنین ایمان به قوانینى پدید آورد آیا در عصر حاضر قادر است ؟ همین طور که احزاب و مسلکها در اثر تربیتها تاحدودى این کار را مى کنند که هم قانون به وجود مىآورند و هم ایمان به قانون و فداکارى در راه قانون , که اگر ما توانستیم بگوییم نه , این چیزى هم که هست یک امر پایدارى نیست , اگر این مطلب را هم توانستیم ثابت کنیم , احتیاج به نبوت را در همه عصرها ثابت کرده ایم و اگر نتوانستیم نه .

راه دیگر در اثبات نبوت
یک مطلب هست و من آن را قبول دارم - که باز هم در کتاب راه طى شده , راه روى این مبنا طى نشده - و آن این است که ممکن است کسى اساسا درباب نبوت از این طریق وارد بشود ( که راه را خیلى کوتاه و نزدیک کرده باشد ) بگوید ما در قبال یک امر واقعى قرار گرفته ایم , فرضا هم ما نتوانیم نیاز عالم خلقت را به نبوت به دست آوریم و به اصطلاح نتوانیم از راه برهان لمى - یعنى از راه علت بر معلول - استدلال کنیم , از راه معلول بر علت استدلال مى کنیم که روشنتر است . ما گاهى در خارج به یک اشیائى برخورد مى کنیم که شک نداریم که این یک امرى است که وجود دارد , و این امرى که وجود دارد وقتى تجزیه و تحلیلش مى کنیم مى بینیم که منبع آن نمى تواند یک امر مادى و عادى باشد , این امرى که وجود دارد داراى یک سلسله خصائص است که به موجب این خصائص باید بگوییم منبع الهى دارد, منبع خدایى دارد یا به تعبیرهاى ما منبع ماوراء الطبیعى دارد.
مثالى عرض مى کنم . یکى از مسائل مهم که خیلى هم درباره اش - مخصوصا در عصر امروز - کتاب نوشته و مى نویسند مسأله غرائز حیوانات به ویژه غرائز حشرات است . اگر قدیم فقط روى زنبور عسل مطالعاتى کرده بودند - که آن هم حتما به اندازه مطالعات امروز نبوده است - اکنون روى بسیارى از حیوانات و حشرات مطالعه کرده اند و به یک غرائزى از آنها برخورد کرده اند که هیچ گونه نتوانسته اند منشأ اینغرائز را توجیه کنند , یعنى اینجور کشف کرده اند . خود کلمه ( غریزه) مبین یک معنى واقعى نیست یعنى مبین یک حقیقتى نیست , در مقابل ( اکتسابى) مى گوییم ( غریزى) . چطور ؟ روى حشراتى آزمایش کرده اند دیده اند این حشرات پس از اینکه متکون و متولد شدند بدون اینکه مصالح زندگى خودشان را اکتساب کرده باشند - چه از طریق تعلم و چه از طریق آزمایش - نشانه گیرى مى کنند و هدفهاى خودشان را پیدا مى کنند . اما آزمایش نکرده اند براى اینکه این حیوان براى اولین بار پیدا شده , همان اولین بارى که پیدا مى شود دنبال هدف و مقصد خودش مى رود , قبل از آزمایش راه خودش را مى داند . و اما تعلیم و تعلم نداشته اند براى اینکه شواهد نشان مى دهد که تعلیم و تعلمى از طرف مادر آن حیوان مثلا وجود ندارد . مثال آن خیلى عادى است و لازم نیست یک عالمى گفته باشد : بچه گوسفند یا بچه اسب وقتى از مادر متولد مى شود ( من خودم مکرر دیده ام ) کوشش مى کند از جا بلند شود و بلند مى شود . تا بلند مى شود پوزه اش را کج مى کند و دنبال پستان مادر مى گردد یعنى آن پستانى که هنوز یک بار هم از آن نچشیده است , یک گمشده اى دارد , جستجو مى کند و مى یابد . هیچ آدم نمى بیند که مادرش در حالى که درد مى کشد او را کوچکترین اعانت و کمکى بکند که آدم بگوید این از طریق مرموزى به او خبر مى دهد که برو اینجا , و این چندان معقول هم نیست . گذشته از این , علماء ثابت کرده اند که بعضى از این حیوانات هستند که نسل جدید اصلا نسل گذشته خودش را نمى بیند , با این که او را نمى بیند معذلک آن عمل حیرت انگیز خودش را انجام مى دهد . پس با تعلیم و تعلم هم نیست . مى ماند مسأله وراثت که شاید این علم از طریق وراثى منتقل شده . این را هم علم تأیید نکرده که علمى از طریق وراثت منتقل بشود . اگر از طریق وراثت است , در خود انسانها ولد العالم باید تمام العالم به دنیا بیاید , هرکسى که عالم شد - مخصوصا اگر نسلهاى متوالى عالم شدند - فرزند او باید عالم به دنیا بیاید , و بعلاوه اساسا اشکال مىآید در آن نسلهاى قدیمى - که حالا من یادم رفته مواردى که ذکر کرده اند علمایى که در این زمینه مطالعه کرده اند - که در آن نسلهاى سابق سابق هم نه با تعلیم و تعلم قابل توجیه است و نه با آزمایش . چنین هدایت و راهیابى به شکلى که در غرائز حیوانات وجود دارد منشئى نمى تواند داشته باشد جز الهام الهى , جز اینکه انسان بگوید منشئى غیر از منشأهاى عادى دارد , همان طورى که قرآن کریم هم از مسأله زنبور عسل تعبیر به ( وحى) مى کند ( & و اوحى ربک الى النحل ان اتخذى من الجبال بیوتا و من & & الشجر و مما یعرشون & ) ( 2 ) .
این راه البته بسیار راه خوبى است . اگر ما درباب انبیاء به همان شکلى که غرائز حیوانات را مطالعه مى کنیم و در آنها آثارى را ببینیم که آن آثار با تعلیم و تعلیم و اکتساب از معلم یا محیط سازگار نیست , هیچیک از ایندو نیست و خلاصه این را از بیرون نگرفته اند ( از درون خودش هم که ترکیبات مادى به خودى خود نمى تواند چنین خاصیتى داشته باشد ) در این صورت باید قائل به نوعى القاء و الهام بشویم . مثلا اگر کسى در تعلیمات انبیاء نوعى پیشگوییها یعنى اخبار از غیب را قبول کند ( همین طور که در قرآن هست یعنى قرآن این را ادعا مى کند ) , اگر پیغمبران از آینده اى خبر دهند و آن آینده واقع شود , اگر از گذشته اى خبر دهند که آن گذشته را از دیگران نیاموخته اند و معذلک صحیح مى دانند , مثل قصص و حکایات ( کما اینکه باز قرآن هم به همین مطلب تکیه مى کند که وقتى قصصى , حکایاتى از گذشتگان ذکر مى کند مى گوید اینها خبرهایى است که ما از غیب به تو است خبر مى دهیم : ( & ما کنت تعلمها انت و لا قومک) & ( 3 ) تو و قومت اینها را نمى دانید ) و یا اگر در تعلیمات انبیاء تعلیماتى ببینیم که آنقدر منطبق با مصالح بشریت و با جمیع شؤون بشریت است که علماء و فلاسفه که در ادوار گذشته آمده اند , به علت اینکه همه شؤون زندگى بشر را نمى توانستند بشناسند تعلیماتشان تعلیمات ناقص بوده و تعلیماتى که اینها داده اند و در مقایسه با تعلیماتى که دیگران داده اند به حدى از کمال بوده که باز امکان ندارد مال یک فرد عادى باشد که یا از طریق تعلیم و تعلم یا از طریق تجربه و آزمایش و یا از طریق نبوغ - که یک فردى یک امتیازکى از افراد دیگر دارد , یعنى از حدود عقل و فکر بشر خارج باشد - به دست آورده باشد , در این صورت باید قائل به القاء و الهام شویم . اگر کسى از این راه وارد شود , این همان راه آیات است که در آینده مى خواهیم ذکر کنیم , همان فصل سوم ماست که راه معجزه است ( معجزات که ما مى گوییم , همینهاست , معجزه که تنها عصا را اژدها کردن نیست ) .

نقد نظر مهندس بازرگان
ولى من مى بینم این راههاى دیگرى که طى شده است , یک مقدماتى کاملى براى اثبات مطلب نیست , یک مقدمات ضعیف و ناقصى هست که تقریبا مى شود گفت که حرف دیگران را کم و بیش ممکن است از دستشان بگیرد بدون اینکه یک حرف تمامى بجاى آن گذاشته شده باشد , که حالا من مقدارى از مقدمات را ذکر مى کنم . واقعا اگر بیان تمام باشد , با کمک حر

دانلود با لینک مستقیم


راه هاى اثبات نبوت

مقاله بررسی دلالت معجزه بر نبوت

اختصاصی از اس فایل مقاله بررسی دلالت معجزه بر نبوت دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

مقاله بررسی دلالت معجزه بر نبوت


 مقاله بررسی دلالت معجزه بر نبوت

فرمت فایل : word(قابل ویرایش)تعداد صفحات28

مقدمه   ۱
آراء و نظرات   ۳
نحوه نگرش به معجزه   ۴
دو تقریر از دلالت عقلی   ۶
برهانی یا اقناعی بودن دلالت معجزه   ۷
الف- برهانی بودن معجزه و ادله آن   ۸
ب- اقناعی بودن معجزه و ادله آن   ۱۳
پاسخ به چند سوال   ۱۷
پی‌نوشت‌ها   ۱۹

مقدمه

در حوزه مسائل اعتقادی، مبحث راهنماشناسی از اهمیتی ویژه و جایگاهی والا برخوردار است. از فروع مبحث راهنماشناسی، بحث طرق اثبات نبوت خاصه یا راه‌های تشخیص مصادیق راستین پیامبری از مدعیان دروغین است.

پس از قبول لزوم نبوت و ارسال رسل از سوی خدا برای هدایت بشر، از جمله مسائلی که به طور جدی در برابر یک انسان جویای حقیقت در این مسیر مطرح می‌باشد، این است که اثبات صدق دعوی نبوت چگونه و از چه راهی ممکن و میسر است. به عبارت دیگر، آیا می‌توان بدون داشتن سخنی قاطع و دلیلی متقن، به دنبال هر کس که مدعی سفارت از سوی خداست، روان شد و فرامینش را به کار بست یا اینکه باید طریقی مطمئن و دلیل محکم برای این کار وجود داشته باشد تا بر اساس آن، انسان دچار اشتباه و انحراف نشود و به حقیقت رهنمون گردد؟ بحث از مساله اعجاز به عنوان یک راه شناخت یا اثبات آن در همین راستا اهمیت می‌یابد و شکل می‌گیرد؛ زیرا از جمله اموری که به عنوان راه اثبات نبوت، و به نظر برخی، تنها راه اثبات آن(۱) مطرح گردیده و به طور جدی مورد بحث و نظر واقع شده مساله معجزه است. (۲)

در این مقاله، کوشش شده است که دلالت معجزه به عنوان یک وسیله و راه برای اثبات صدق مدعای آورنده‌اش مبنی بر نبوت او، بررسی و ارزیابی شود. به دیگر سخن، در این نوشتار سعی ما آن است تا روشن گردد که آیا اساساً معجزه می‌تواند گذار به صدق دعوی نبوت را برای کسی که در جست‌جوی یافتن مصداق حقیقی منصب نبوت است، هموار کند تا دچار حیرت نشود یا در دام افراد شیاد کذابی که نقاب پیامبری بر چهره‌ زده‌اند، نیفتد و به بیراهه نرود، یا خیر؟ اگر پاسخ مثبت است چرا و چگونه؟

پیش از ورود به بحث بررسی دلالت معجزه، تذکر دو نکته بجاست:

۱- برخی از مسائل برای این بحث، جنبه مقدمه دارند و در این‌جا، به عنوان اصل موضوع پذیرفته شده‌اند؛ از جمله: اثبات وجود خدا و صفات او، لزوم بعثت انبیا u و ارسال رسل، تحقق ادعای پیام‌آوری از سوی خدا در میان بشر و ارائه معجزه از سوی پیامبران u.

2- مقصود از معجزه در این‌جا، معجزه به مفهوم عام و تمام اقسام آن نیست، بلکه مراد آن دسته از اعمال و اموری است که مدعیان نبوت برای صدق ادعای خود به عنوان دلیل و حجت ارائه داده‌اند، با ویژگی‌هایی که آن‌ها را از سایر اعمال مشابه امتیاز می‌بخشد؛ از جمله:

- خارج از توان بشری بودن و در نتیجه، مغلوب واقع نشدن و قابل تعلیم و تعلم نبودن؛

- با ادعای آورنده مطابقت داشتن؛

- برای اثبات نبوت و اتمام حجت صادر شدن؛ بنابراین کرامات اولیا و اعمال خارق‌العاده مرتاضان و ساحران وامثال آنان (هر چند از لحاظ ماهیت با معجزه متفاوت است) و نیز معجزاتی که به منظور عذاب قومی یا برای ارهاب معاندان و تعظیم و تکریم مومنان صورت گرفته باشد، از دایره این بحث خارج است.

رابطه معجزه و نبوت

آیا معجزه می‌تواند به گونه‌ای دال بر چیزی خارج از خود باشد؟ بر فرض دلالت، آن چیز خارج از معجزه چیست و چه رابطه‌ای بین معجزه و صدق ادعای آورنده‌اش وجود دارد؟ آیا معجزه با نبوت پیوند منطقی دارد و به صورت برهانی، بر آن دلالت می‌کند یا خیر؟

آراء و نظرات

۱- گروهی از اندیشمندان اعتقاد دارند که بین معجزه و صدق ادعای آورنده‌اش رابطه‌ای منطقی وجود دارد. (۳) اینان مدعی تلازم بین آن دو هستند و می‌گویند: معجزه بر نبوت دلالت برهانی دارد. به نظر این گروه، رابطه مذکور هرگز اعتباری و قراردادی نیست؛ زیرا معجزه در سایه عنایت ویژه خدا و اعطای قدرت از سوی او به افراد خاصی، تحقق می‌یابد، به گونه‌ای که صدور عمل مذکور از غیر او اصلاً ممکن نیست. (۴) به عبارت دیگر، صدور معجزه تخصیص فعلی خدا بر نبی بودن آورنده‌اش می‌باشد. (۵)

۲- برخی دیگر گفته‌اند: بین معجزه و نبوت ارتباطی نیست و معجزه دلالتی بر صدق ادعای آورنده‌اش ندارد. این نظر از سوی بعضی از دانشمندان مسلمان و برخی از غریبان ابراز شده است. به عنوان مثال، شبلی نعمانی، از دانشمندان مسلمان، می‌گوید: بین معجزه و نبوت هیچ ارتباطی نیست. اگر کسی ادعا کند و بگوید من هندسه می‌دانم و دلیلی که می‌آورد این باشد که بیست روز متوالی می‌توانم گرسنه بمانم، هر چند این کار عجیب و خارق عادت باشد، ولی از این عمل هندسه‌دانی او اثبات نمی‌شود. به همین صورت، شخصی که اظهار می‌کند من پیغمبرم، معنایش این است که من رهبر و راهنمای سعادت دو جهانم، و دلیلی که برای اثبات دعوای خود اقامه می‌کند این است که عصا را به اژدها تبدیل می‌کند … او هر چند از عهده آن کار عجیب برآید، اما پیامبری او از کار ثابت نمی‌شود. (۶) براد (Ch. D.Broad)، فیلسوف معاصر انگلیسی، نیز گفته است: بر فرض قبول وقوع معجزات، این‌ها فقط می‌توانند دلیل بر قدرت فوق‌العاده و بی‌نظیر آورندگانشان باشند، نه دلیل صدق ادعای آنها. علاوه بر آن، در زمان ما کسانی یافت می‌شوند که معجزه دارند، در حالی که اصلاً وجود خدا را قبول ندارند. (۷) پس چه تلازمی بین این دو مطلب می‌توان ادعا کرد؟

۳- بعضی دیگر از ارباب دانش برآنند که معجزه، خود دلالتی تام و قطعی بر چیزی ندارد؛ یعنی، به صرف دیدن معجزه از کسی، نمی‌توان به صدق ادعای آورنده‌اش یقین نمود، بلکه دلالتش اقتضایی است؛ یعنی، قابلیت آن را دارد که با ضمیمه شدن قراین و مقدمات دیگر به آن، بتواند در طریق دلالت بر نبوت به کار آید. (۸)

نحوه نگرش به معجزه

پیش از آنکه هرگونه قضاوتی درباره صحت و سقم آراء یاد شده به عمل آید، بهتر است بحث به این شکل مطرح شود که معجزه را به دو صورت می‌توان نگریست که هر یک از این دو نگرش، نتایج مخصوص به خود را همراه دارد و نباید بین آن‌ها خلط شود:

الف- گاهی به معجزه به عنوان یک پدیده خارق‌العاده، که از سوی فردی خاص ارائه می‌شود، بدون هرگونه مشخصات، پیش فرض‌ها و اصول دیگر نگاه می‌کنیم و می‌خواهیم با قطع نظر از هر اصل و حقیقت دیگری، به بررسی دلالت آن بر چیزی خارج از آن بپردازیم. در این صورت، معجزه تنها بر وجود نیرویی عظیم و شگرف درآورنده آن و یا خارج از او دلالت دارد و از اثبات نبوت و صدق ادعاهای آورنده آن ناتوان است. در این نگاه، حتی نمی‌توان با مشاهده معجزه، به وجود موجودی ماورای عالم طبیعت پی برد، مگر آنکه با شواهد و دلایلی، دخالت عوامل طبیعی در پیدایش آن کار خارق‌العاده را نفی کنیم.

ب- نگاه دوم به معجزه آن است که آن را به عنوان پدیده‌ای که در شرایط خاص و پس از اثبات برخی اصول دیگر رخ می‌دهد، در نظر بگیریم. در این نگاه، پس از اثبات خداوند حکیم و لزوم نبوت عامه، معجزه را به عنوان پدیده‌ای که برای رهنمون ساختن بشر به پیامبران راستین ارائه می‌شود، مورد توجه قرار می‌دهیم. در این نگاه، پذیرفته‌ایم که خداوند حکیم برای هدایت انسان‌ها لزوماً پیامبرانی فرستاده است و با توجه به اینکه مردم با دیدن معجزات، تسلیم آورنده آن می‌شوند، اگر آورنده معجزه پیامبر نباشد، مردم دچار گمراهی می‌شوند و این بار حکمت خداوند سازگار نیست. توضیح نگاه دوم را در ادامه بحث پی می‌گیریم و در اینجا تنها در صددیم که این دو نوع نگاه را از یکدیگر متمایز سازیم و متذکر شویم که شاید بتوان بین آراء دانشمندان مسلمان در این باره وجه جامعی پیدا کرد، به این شکل که آن‌ها که دلالت قطعی معجزه بر نبوت را مدعی هستند، در واقع، معجزه را طبق دید دوم ملاحظه کرده‌اند و کسانی که منکر دلالت آن شده و یا دلالتش را کافی ندانسته‌اند، مطابق نگاه اول، به معجزه نگریسته‌اند. بر این اساس، دلالت معجزه بر نبوت دلالتی برهانی و عقلی است. (۹)


دانلود با لینک مستقیم


مقاله بررسی دلالت معجزه بر نبوت