داستان های کوتاه جالب و پندآموز...
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم. " و این اولین دروغی بود که به من گفت.
برای رفع مشکلات اتصال به درگاه پرداخت بانک
دانلود کتاب داستان های کوتاه جالب و پندآموز