بنا داریم حکایتهای عرفانی را در این مقاله برای خوانندگان عزیز بی هیچ تفسیر و توضیحی عرض نماییم باشد تا برای اهل دل مسیر هدایت را رهنمون باشد . البته در نزد بزرگان ادب و عرفان کشف سرّ در واقع کفر است اما ما بر این باوریم کسانی که بیگانه از حقایق عالم هستند به طریق اولی بیگانه از این مطالب خواهند بود و برای آنان این مطالب چرغ راه که نخواهد بود بلکه وسیله ظلالت آنان می گردد . چون زمین آنان شوره زار است و قابلیت کشت حقایق ناب را ندارد . دست به تفسیر این مطالب نمی زنیم یکی به دلیل بی مایگی و دیگر اینکه هر کسی در هر مرحله ای از عرفان و معرفت که باشد قادر خواهد بود در حد وسع و توان خود از این مطالب بهره برد .
حکایت اول :
من (شیخ اشراق)در ولایت یمن بودم ، جائی که صنعا گویند . پیری را دیدم سخت نورانی سر و پای برهنه می دوید . چون مرا بدید بخندید و گفت : « امشب خوابی عجیب دیده ام ، بیا تا با تو بگویم » من پیش رفتم ، پیر مرا گفت : دوش در خواب شدم ، جایی عجیب دیدم ، چنانکه شرح آن نمی توانم کرد و در آن میان شخصی دیدم که هرگز به حُسن او ندیده ام و نشنیده ، چون در او نگاه کردم از غایت جمال مدهوش شدم ، فریاد از نهاد من بر آمد ، گفتم مبادا که ناگاه برود و من در حسرت او بمانم . بجستم و هر دو گوش او محکم بگرفتم ، و در او آویختم .چون بیدار شدم هر دو گوش خود را در دست خود دیدم.پس از آن گفتم «آه ،من هذا هذا حجابی ، » و اشارت ببدن خود می کرد و می گریست و من نیز در این معنی دو بیتی گفته ام :
یک چند بتقلید گزیدم خود را ---- نا دیده همی شنیدم خود را
با خود بودم از آن ندیدم خود را ---- از خود بدر آمدم بدیدم خود را
مجموعه آثار فارسی شیخ اشراق – رساله بستان القلوب – ص 371
حکایت دوم :
پادشاه باغی داشت که البته در فصول اربعه از ریاحین و خضرت و مواضع نزهت خالی نبودی ، آبهای عظیم در آنجا روان و اصناف طیور بر اطراف اغصان انواع الحان می کردند ، و از هر نعمتی که در خاطر متخلّج می شد و هر زینتی که در وهم می آید در آن باغ حاصل بود ، و از آن جمله جماعتی طواویس بغایت لطف و زیب و رعونت در آنجا مقام داشتندی و متوطن گشته بودند . وقتی این پادشاه طاوسی از آن جمله بگرفت و بفرمود تا او را در چرمی دوزند چنانکه از نقوش اجنحه او هیچ ظاهر نماند و بجهد خویش مطالعه جمال خود نتوانست کرد . و بفرمود تا هم در باغ سلّه ای بر سر او فرو کردند که جز یکی سوراخ نداشت که قدری ارزن در آنجا ریختندی از بهر قوت و برگ معیشت او . مدتها برآمد ، این طاوس خود را و ملک را و باغ را و دیگر طواویس را فراموش کرد . در خود نگاه می کرد الا چرم مستقذر بی نوا نمی دید و مسکنی بغایت ظلمت و ناهمواری ، دل بدان نهاد و در دل مترسّخ کرد که زمینی عظیم تر از آن مقعد سلّه نتوان بود ، چنانکه
شامل 21 صفحه فایل WORD قابل ویرایش
دانلود مقاله حکایتهای عرفانی