دسته بندی : علوم انسانی _ ادبیات و تاریخ
فرمت فایل: ( قابلیت ویرایش و آماده چاپ )
قسمتی از محتوی متن ....
ادبیات آورده اند که نو شیروان عادل را در شکار گاهی صیدی کباب کـــــردهبـــــودنـــد و نمک نبود.
غلامی را به روستا فرستاد تا نمک حاصل کند .
گفت: زینهارتا نمک به قیمت بستانـــی تا رسمی نگردد و دیه خراب نشود.
گفتند: این قدر چه خللکند؟ گفت بنیاد ظلم در جهان اول اندک بوده است و به مزید هر کس بدین درجه رسیده است اگــــر زباغ رعیت ملـــک خـــورد سیبی بر آورنـــد غلامان او درخت از بیـــــــخ بـــه پنج جوجه کـــه سلطان ستم روا دارد زننــــد لشکـریا نش هزار مرغ به سیـــخ حکایت مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد.
درویش را مجالانتقام نبود.
سنگ را با خود همی داشت تا وقتی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و اورا در چاه کرد.
درویش در آمد و سنگش در سر انداخت.
گفتا: تو کیستی و مرا این سنگچــــــرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدیگفت: چندین وقت کجا بودی؟ گفت: از جاهت می اندیشیدم اکنون که در چاهت دیدم فرصتغنیمت شمردم .
نــا سزایی را چـــو بینی بخت یــار عاقلان تسلیم کــردند اختیـــــــــــــار چـــون نـــداری ناخن درنده تیـــز باددان آن به که کم گیـــری ستیـــــز هـــر کــه با پولاد بازو پنجه کـــرد ساعـــد مسکین خـــود را رنجه کرد بــــاش تا دستش ببنـــد روزگــــار پس به کام دشمنـــان مغـزش بـــر آر رســـــتم نقل است که چون عبدالله خان ازبک ، خراسان را متصرف شد ، بر سر قبر رستم بیامد و این بیت بخواند سر از خاک بردار و ایران ببین بکــام دلیــران تــوران ببیـن وزیر او گفت : رستم جوابی دارد که اگر مرخص باشم عرض کنم گفت : بگو، گفت : رستم در جواب میگوید : چو بیشه تهی ماند از نره شیر شغــالان به بیشه درآیند دلیر چو بیشه زشیران تهی یافـتند سگـان فـرصت روبهی یافتنـد دعــــــــا لوئیز لدن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، با نگاهی مغموم.
وارد خوار و بار فروشی محله شدو با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خوار و بار به او بدهد .
به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جانگ لاوس هونگ صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت : « آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم » .
جان گفت نسیه نمی دهد .
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه می خواهد خرید این خانم با من .
» خوار و بار فروش گفت : لازم نیست خودم می دهم لیست خریدت کو؟ لوئیز گفت : اینجاست .
« لیست ات را بذار رو ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر .
» !! لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد ، از کیفش تکه کاغذی در آورد و
تعداد صفحات : 1 صفحه
متن بالا فقط تکه هایی از متن به صورت نمونه در این صفحه درج شده است.شما بعد از پرداخت آنلاین فایل را فورا دانلود نمایید
بعد از پرداخت ، لینک دانلود را دریافت می کنید و ۱ لینک هم برای ایمیل شما به صورت اتوماتیک ارسال خواهد شد.
( برای پیگیری مراحل پشتیبانی حتما ایمیل یا شماره خود را به صورت صحیح وارد نمایید )
«پشتیبانی فایل به شما این امکان را فراهم میکند تا فایل خود را با خیال راحت و آسوده دریافت نمایید »
دانلود تحقیق ادبیات