}1-تولد:آبراهام مزلو در تاریخ اول آوریل سال 1908 میلادی در بروکلین نیویورک بدنیا آمد.پدرش ساموئل مزلو مهاجری یهودی بود که در نوجوانی از روسیه خارج شده بود و به آمریکا مهاجرت کرده بود.پدر مزلو بعد از رسیدن به آمریکا به دخترعمویش نامه نوشت و به اظهار علاقه نمود و گفت به آمریکا بیاید تا با او ازدواج کند و بدین ترتیب حاصل ازدواج ساموئل مزلو و دخترعمویش هفت فرزند بود که آبراهام کوچک نیز یکی از آنها بود.خانواده مزلو خانواده بسیار فقیری بودند و دائما در اسباب کشی بودند.
2-رابطه با پدر و مادر:مزلو اصلاً رابطه خوبی با پدر و مادرش نداشت.والدین او آدمهای سرد و بی محبتی بودند.پدر وی دارای مفاسد اخلاقی بسیار بود و شبها زمانی به خانه می آمد که همه بچه ها خوب بودند و برای آبراهام کوچک هیچوقت از محبت پدری بهره مند نشد.پدرش مرد خانواده نبود و سر خود را با کار و گپ زدن با دوستانش سپری می کرد.البته بعد ها با روی دادن رکود اقتصادی و کساد شدن کسب و کار پدر مزلو خانه نشین شدو این وضعیت بهانه ای شد برای بهبود روابط پدر و پسر.مزلو بعدها اعلام کد که پدرش را بخشیده است.اما او هیچوقت مادرش را نبخشید.
اما رابطه او با مادرش به چه نحو بود؟چون مادر او زود به زود بچه به دنیا می آورد با به دنیا آمدن بچه جدید دیگر هیچ محبتی به فرزندان دیگر نمی کرد.هیچکدام از فرزندان خانواده مزلو بیش از دوسال اول زندگی از محبت مادری بهره مند نشدند. بود؟مادر او یک یهودی خرافاتی بود که رفتارهایش روح و روان آبراهام کوچ را می آزرد. مادرش میگفت که اگر مثلاً، به جای در، از پنچره بیرون برود، خدا او را سنگ خواهد کرد. اگر از شیشهٔ عسل، که پنهان کرده بود، بخورد، خدا زبان او را بند خواهد آورد. این تهدیدهای پی در پی از بابت انتقام خداوندی باعث شد تا نوعی حس کنجکاوی که در دانشمندان مشاهده میشود در آبراهام به وجود آید. او به جای در، از پنجره وارد خانه و از آن خارج میشد، و می دید که سنگ نشدهاست؛ یواشکی به سراغ شیشهٔ عسل میرفت و با هر انگشتی که از آن میخورد، اسم برادران و خواهرانش را تند تند تکرار میکرد و متوجه میشد که زبانش بند نمیآید. به همین دلیل، مزلو معتقد شد که افراد مذهبی که روشن فکرانه به مطالعهٔ مذهب نمیپردازند، خرافاتی میشوند. بیرحمیهای مادر مزلو بسیار زیاد و متنوع بودند. سر میز غذا، او حتماً کاری میکرد که به آبراهام غذای کمتری برسد. او میخواست که آبراهام، به عنوان پسر بزرگ خانواده در برابر دیگران کوچک شود و مقام خود به عنوان برادر بزرگتر را از دست بدهد.همچنین اگربخواهیم دو مثال دیگر از بی مهری های مادرمزلو نسبت به او مطرح کنیم می توانیم به ماجرای گربه ها و صفحه های موسیقی اشاره کنیم.
همین اتفاقات باعث شد که مزلو نیز نسبت به مادرش هیچ احساس محبتی نداشته باشد و حتی بعد از مرگ او بر سر مزار او حاضر نشود.
3-دوران نوجوانی و خودپنداره:مزلو در دوران نوجوانی از وضع ظاهری خود بسیار ناراضی بود و همواره از اینکه هیکلی لاغر و بینی بزرگی داشت احساس خجالت می کرد و بیش از هرچیز او خود را موجودی حقیر تصور می کرد. مورد تمسخر دیگران قرار میگرفت. حتی پدر خودش همیشه از بقیهٔ اعضای خانواده میپرسید: "تا به حال بچه به این زشتی دیده اید؟" مواردی از این قبیل باعث شدند مزلو شدیدا دچار عقدهٔ حقارت شود و کودکی خود را با عنوان "دورهای با نهایت بدبختی" توصیف کند.
وی در مدرسه شاگرد موفقی بود اما به رغم تلاش های بسیاری که می کرد نمی توانست نمرات مطلوبی کسب کند.چرا که معلمان نیز مانند پدر ومادرش نسبت به وی بی محبت بوند.چون وی یک یهودی بود و بدلیل اختلافات مذهبی ریشه دار یهودیان و مسیحیان این مسائل اتفاق می افتاد.مثلا بعضی از معلمان آنقدر از مزلو درس می پرسیدند که بالاخره در یکجا کم بیاورد و بتوانند از نمره او کسر کنند.
4-دوران دانشگاه:در دوران نوجوانی آبراهام مزلو وقت خود را با ورزش و مطالعه کتابهای مختلف درسی سپری می کرد.وی بعد از اخذ مدرک دیپلم به دانشگاه رفت ولی در ترم اول مشروط شد.او در نهایت با کوشش و تلاش ترم ها را باموفقیت پشت سر گذاشت.
مزلو درس روانشناسی را با دکتر تیچنر پاس کرده بود و آنرا درسی«مزخرف و بی روح »می دانست.در واقع او هرگز از ساخت گرایی خوشش نیامد.اما با ظهور رفتار گرایی وی به شدت از این رویکرد جدید به روانشناسی و رفتار بشر استقبال کرد.در آن دوران تصور می کرد که رفتارگرایی می تواند تمام مشکلات جهان را حل کند.
اما بعد از بروز جنگ جهانی اول و تولد اولین فرزندش به صف منتقدان رفتار گرایی پیوست و اعلام کرد:«هرکس که بچه ای دارد نمی تواند رفتار گرا باشد.»او بعدها جذب روانکاوی شد اما سرانجام به انتقاد از نظریه انگیزشی آن پرداخت.
5-بنیانگذاری روانشناسی انسان گرا:مطالعات و تحقیقات مزلو در روانشناسی باعث شد او به این فکر بیافتد که مکتب جدیدی در روانشناسی معرفی کند.او تصمیم گرفت در جهت بهبود شخصیت انسان کار کند ونشان بدهد انسانها میتوانند رفتارهایی بهتر از تعصب،نفرت و پرخاشگری داشته باشند.نظریات وی در این زمینه بسیار مورد توجه مردم و دانشمندان قرار گرفت و جوایز متعددی را ازان او کرد و در سال 1967 به عنوان ریاست انجمن روانشناسی آمریکا برگزیده شود.
6-مرگ:وی در اوج شهرت وضعیت روحی و جسمی نامناسبی داشت و به بیماری هایی چون اختلالات معده،بیخوابی،افسردگی و بیماری قلبی مبتلا بود.اما این درد ها و رنج مانع از آن نمی شد که مزلو که حالا پیرمردی شده بود-دست از اهداف انسانی خویش در روانشناسی بردارد.
مزلو در سال 1970 در اثر حمله قلبی درگذشت.