عوامل محرک تاریخ
به یک اعتبار همه چیز در عالم تاریخ دارد ، چون تاریخ یعنی سرگذشت ، وقتی که یک شیء حالت متغیری داشته باشد و از حالی به حالی و از وضعی به وضعی تغییر وضع و تغییر حالت بدهد این همان سرگذشت داشتن و تاریخ داشتن است ، برخلاف اینکه اگر یک شیء به یک وضع ثابتی باشد ، یعنی هیچگونه تغییری در آن رخ ندهد قهرا تاریخ هم ندارد مثلا اگر ما معتقد باشیم که زمین از ابتدا که خلق شده و به وجود آمده به همین شکل و به همین وضع بوده که هست پس زمین تاریخی ندارد ، اما اگر زمین تغییراتی داشته باشد ، قبول کنیم که زمین یک سلسله تغییرات و تحولات داشته ، پس زمین تاریخ دارد ، کما اینکه ما " تاریخ طبیعی زمین " داریم . مسأله دیگر این است که آیا تاریخ بر اساس تصادف است یا بر اساس
اصل علی و معلولی ؟ یکی از نظریات درباب تاریخ این است که تاریخ را تصادفات به وجود آورده ، ولی آن کسی هم که میگوید " تصادف " مقصودش این نیست که [ وقایع تاریخی ] بدون علت به وجود آمده ،یعنی نظر هر کس را که شما بشکافید نمیخواهد بگوید که حادثه ای خود بخود و بدون علت به وجود آمده است " تصادف " که از قدیم مسأله بخت و اتفاق و تصادف را مطرح میکردند [ به معنی علت نداشتن نیست ] در واقع انسان به چیزی میگوید " تصادفی " که کلیت ندارد ، یعنی تحت ضابطه و
قاعده در نمیآید ، مثل همین مثال معروفی که ذکر میکنند : انسان اگر چاه بکند و به آب برسد ، این یک امر تصادفی نیست چون دائما و لااقل اکثر ، کندن زمین در یک عمق معین به آب میرسد ولی اگر انسان چاه بکند و به گنج برسد این را یک امر تصادفی تلقی میکنیم ، میگوییم چاه کندیم تصادفا به
گنج رسیدیم ، برای اینکه این یک امر کلی نیست ، مخصوص این مورد است ، یعنی مجموعه یک سلسله علل و شرایط خاص ایجاب کرده که در اینجا گنجی باشد ، و یک سلسله علل دیگر ایجاب کرده که شما چاه بکنید و نتیجه این دو این شده که در اینجا به گنج برسید ، ولی چنین رابطه کلی و دائمییی
میان کندن چاه و پیدا شدن گنج وجود ندارد ، چون رابطه کلی وجود ندارد پس ضابطه و قاعده ندارد نه اینکه علت ندارد . پس علت نداشتن یک مطلب است ، کلیت نداشتن مطلب دیگر کسانی که
میگویند تاریخ را تصادفات به وجود آورده ، یعنی یک سلسله وقایع به وجود آورده که آن وقایع تحت ضابطه کلی در نمیآید ، همان مثالهای معروفی که ذکر میکنند ، که یک مورخی کتابی نوشته تحت عنوان " بینی کلئوپاترا " که اگر بینی او مثلا یک ذره کوچکتر یا بزرگتر میبود سرنوشت عالم جور دیگری بود ، چون بینی او فلان جور بود پس فلان پادشاه عاشق او شد و در نتیجه عشق ایندو به همدیگر حوادثی پیدا شد و اصلا اوضاع دنیا در اثر یکچنین امری تغییر کرد حال این معنایش این است که این یک امری نیست
که تحت ضابطه در بیاید ، یک قانونی درست کنیم به نام " قانون بینی کلئوپاترا " ، این ، قانون بردار نیست اشخاصی که قائل به تصادفند میگویند .
تمام حوادث بزرگ تاریخی و قضایای مهم تاریخی ، وقتی نگاه بکنیم میبینیم یک امر جزئی [ علت آن بوده است ] ، مثل جنگ بین الملل اول که فلان حادثه کوچک اتفاق افتاد ، فلان ولیعهد در فلان مملکت کشته شد و آن به یک قضیه دیگر کشید و آن به یک قضیه دیگر ، و بعد یک جنگ بین المللی درست
شد دیگر نمیشود از قتل آن ولیعهد یک ضابطه کلی درست کرد پس مسأله تصادف غیر از مسأله علت نداشتن است . مسأله دیگر مسأله ارزش تاریخ است . این هم باید به دو مسأله تجزیه
شود : یکی مسأله ارزش فی نفسه تاریخ تاریخ به همان معنای سرگذشت جامعه بشر ، و ارزش تاریخ یعنی ارزش شناخت سرگذشت جامعه بشر مثل اینکه میگویید " ارزش روانشناسی " ، یکوقت انسان میخواهد بگوید آیا تاریخ یعنی شناخت واقعی جریان گذشته ارزش دارد یا ارزش ندارد ؟ این یک
مسأله است ، مسأله دیگر مسأله ارزش تاریخ ثبت شده است ، یعنی تاریخ نگاریها ، این یک مسأله دیگری است که جداگانه باید طرح کرد ، یعنی چقدر میشود به تاریخهای مکتوب و به آثار تاریخی اعتماد کرد ؟ اینجاست که نظریه های افراطی و تفریطی وجود دارد ، بعضی صرفا ملا لغتی هستند و همین
قدر که یک کتابی را پیدا کنند و یک نسخه خطی که مثلا در هفتصد سال پیش نوشته شده ، یا در فلان جا چاپ شده ، این دیگر برایشان وحی منزل است . یک عده اساسا به کلی تاریخ را بیارزش میدانند از باب اینکه میگویند : انسان هیچوقت نمیتواند خودش را از تعصبات و جانبداریها و عقده ها و
کینه ها تخلیه کند همه تاریخها را انسانهایی نوشته اند که میخواسته اند منظور خاص خودشان را در لباس تاریخ بنویسند بعضی از آنها اساسا جعل میکردند و دروغ میگفتند . اینها افرادی بودند که دردربار سلاطین و پادشاهان بودند ، همیشه به گونه ای وقایع را مینوشتند که مطابق میل دل آنها باشد ، و حتی مورخینی که انسان از آنها انتظار ندارد ، اینجور چیزها از آنان دیده میشود مثلا صاحب " ناسخ التواریخ " تا حدی که سراغ داریم مرد متدینی بوده ، اما تاریخش زیاد اعتبار ندارد چون
یکتنه بوده و کار دیگر هم داشته و اینهمه تاریخ نویسی کار یک نفر نیست که بخواهد تاریخ دنیا را بنویسد ، ولی باز هم شاید معتبرترین تاریخی که او از نظر خودش نوشته تاریخهای دور است تاریخ زمان خودش را هم نوشته : " تاریخ قاجاریه " اما هیچ اعتبار ندارد چون معاصر با پادشاهان قاجار
بوده تاریخ را طوری نوشته که مطابق میل آنها بوده است فتحعلی شاه از آن طرف ، شهرهای ایران را از دست میداد ، او میگوید " در ذکر جهانگشایی خاقان فتحعلی شاه " کدام جهانگشایی ؟ ! درباره امیرکبیر که ناصرالدین شاه او را میکشد میگوید به فلان بیماری مبتلا شد ، شکمش آماس کرد ، مرد ،
نمینویسد که امیرکبیر را کشتند . البته مسأله دیگری هست و آن این است که آیا حقیقت تاریخی برای همیشه قابل کتمان است ؟ و یا اینکه نه ، حقیقت بالاخره خود را ظاهر میکند ولو
بطور موقت رویش را بپوشانند ، بعد از مدتها هر جور باشد ، خودش خودش را آشکار و ظاهر میکند ، به یک شکلی بیرون میآید که برای این قضیه ، نمونه خیلی زیاد است و این خود یک اصلی است .
پس درباره مسأله ارزش تاریخ نگاری ، گفتیم بسیاری از مورخین که اصلا دروغ نویس اند و نمیشود به آنها اعتماد کرد که عالما عامدا حقیقت را کتمان نکرده باشند تازه تاریخ نویسهای راستگو که حاضر نبوده اند یک کلمه دروغ بنویسند باز هم به علت اینکه تاریخ را برای یک منظور خاص مینوشتند ، انتخاب میکردند ، یعنی حوادثی که در خارج واقع شده به منزله ماده بوده برای اینکه او به این ماده ، صورت و شکل بدهد ، هیچ دروغ هم نگفته است مثلا اگر شما به آقای بروجردی ارادت داشته باشید ، در زندگی
آقای بروجردی اینقدر نقاط نورانی و خوب هست که شما میتوانید یک کتاب پر بکنید ، بعد آقای بروجردی میشود یک مرد قدیسی که سراسر زندگیش همه خیر است و برکت و فضیلت ، و اگر شما با آقای بروجردی بد باشید حتما آقای بروجردی در زندگیاش یک نقاط ضعفی هم دارد ، میروید از راستها
هم انتخاب میکنید ، هیچ هم دروغ نمیگویید ، در طول زندگی هشتاد ساله این مرد شما میتوانید یک عده داستان [ از این نوع ] پیدا بکنید ، همه هم داستانهای راست باشد ، بعد بگویید این آقای بروجردی است ، در صورتی که آقای بروجردی نه این است نه آن ، آقای بروجردی مجموع اینهاست ، یعنی
آنی است که هم آن را داشته و هم این را ، ولی وقتی شما میخواهید از آقای بروجردی یک چهره خوب ترسیم بکنید آنها را انتخاب میکنید ، دروغ هم نگفته اید ، و وقتی میخواهید از آقای بروجردی یک چهره بدی رسم کنید ، اینها را انتخاب میکنید ، دروغ هم نگفته اید اینهاست که میگویند تاریخ
را بیارزش کرده ، یعنی شما سراغ هر مورخی در دنیا بروید میبینید که در یک قضیه ، تمام وقایع را آنچنان که بوده است ، اعم از آنچه که زشت باشد یا زیبا ، ننوشته ، بلکه انتخاب کرده ، و این انتخاب بر حسب هدفی بوده که از تاریخ نگاری داشته است این جهت است که مسأله ارزش تاریخ
مطرح میشود ، یعنی تاریخ به معنی تاریخ نگاری ، تاریخهای مکتوب ، چقدر قابل اعتماد است و چقدر قابل اعتماد نیست ، که در همین کتاب هم اولین بحثش درباره ارزش تاریخ است ، هر چند نام نمیبرد .
مسأله مهمی که باید عرض کنم این است که مسأله " محرک تاریخ " یک مسأله است و مسأله " فلسفه تطور تاریخ " مسأله دیگر معمولا این دو از یکدیگر تفکیک نمیشوند میدانیم جامعه انسانی تحولات زیادی دارد از قبیل انحطاطها ، ترقیها ، جنگها ، صلحها ، رفاهها ، محرومیتها و امثال اینها
یکوقت ما جامعه انسانی را از نظر تنوع ، در تمام طول تاریخ گذشته یک " نوع " میدانیم که افرادش وض میشوند ، افرادش این جامعه است ، آن جامعه است ، این ملت است ، آن ملت است ، ولی افرادی هستند در یک سطح ، یعنی آن هم جامعه ای است از نوع این جامعه ، این هم جامعه
ای است [ از نوع آن جامعه ] ، جامعه امروز با جامعه پنج هزار سال پیش [ در نوعیت ] فرقی نکرده ، یعنی یک " نوع " جامعه انسانی است در این صورت درباره اینها مسأله " محرک اصلی تاریخ " قابل بحث است که حوادث با ارزش تاریخ [ علت اصلی آنها چیست ؟ و به عبارت دیگر ] محرک اصلی تاریخ چیست ؟ یعنی همین تحولات هم سطح را که تحولات ، همه هم سطح است [ چه چیز به وجود میآورد ؟ ] میگردیم نبال علت اصلی این تحولات هم سطح ، یکوقت میگوییم دین است ، یک وقت میگوییم عامل
جغرافیایی است . . . اما یک وقت هست که همین طور که برای انواع ، از نظر زیست شناسی ،
تحول و تطور قائل هستیم و میگوییم یک نوع متطور و متحول میشود به نوع دیگر ، برای جوامع هم تحول و تطور قائل میشویم ، میگوئیم اصلا جامعه انسانی اسمش جامعه انسانی است ، جامعه امروز ماهیتش با جامعه پانصد یا هزار سال پیش فرق دارد ، جامعه سوسیالیستی ماهیتا با جامعه سرمایه داری متفاوت است ، و جامعه سرمایه داری با جامعه فئودالی دو ماهیت دارد ، با جامعه قبلش دو ماهیت دارد ، ماهیتهای مختلف است ، آنگاه در فلسفه این تطور بحث میکنیم ، یعنی آن چیزی که سبب میشود که جامعه از نوعی به نوع دیگر متحول بشود ، و به عبارت دیگر عامل این تحول چیست ؟ این مطلب
در این کلمات اندکی مغشوش است ، یعنی چندان این دو از همدیگر مشخص نیست صرف اینکه بگوییم " امل محرک تاریخ چیست ؟ " این مفهوم را نمیرساند که عامل تطور تاریخ چیست ؟ گاهی که درباره قوه محرک تاریخ بحث میکنند ، نظرشان به همان عامل اصلییی است که همین تحولات ولو تحولات هم سطح را به وجود آورده است مثلا وقتی در نظریه کسی که معتقد به عامل دین است دقت بکنید ، در فکر او مسأله تطورات اجتماع هیچ مطرح نیست ، او فقط خواسته است علت اصلی
تحولات را که غیر از تطور است ، تغییر و تبدیلهایی که در تاریخ واقع میشود : عزتها ، ذلتها و غیره به دست بیاورد بدون اینکه این مسأله را به این صورت طرح کرده باشد که جامعه ها متحول میشوند ، عامل تحول به معنای تنوع و تطور چیست ؟ ولی بعضی دیگر مثل مارکس اصلا دنبال این میگردند که کاری نظیر کاری که داروین کرده انجام دهند میدانیم فرق داروین با یک زیست شناس عادی این
جهت بود که داروین دنبال تطور میگشت ، میخواست فلسفه تبدل انواع را به دست بیاورد ، یعنی در زیست شناسی تمام فکرش روی این فلسفه بود که تبدل انواع ( تبدل نوعی ) طبق چه قانونی صورت میگیرد . این یک نظر خاص است درباره تاریخ . تا آنجا که من مطالعه دارم ایندو در کلمات این آقایان چندان از یکدیگر مشخص نشده اند ، مخصوصا طرفداران منطق دیالکتیک که به اصل " گذار از کمیت به کیفیت " ائلند الزاما به تطور نوعی جامعه قائلند مگر آنکه برای جامعه شخصیت و وجود واقعی قائل نباشند . پس این تطور تاریخ ، خودش معلول آن تحولات نیست ؟ یعنی تطور ملل ، اینکه نوع و ماهیتشان یکدفعه تغییر میکند ، این خودش به اصطلاح یک تغییر کلی است که در اثر آن تحولات کوچک به وجود آمده . آنجا که صحبت از نقطه حساس بود تا اندازه ای میشد این حرف شما را درباره آن نقطه حساس ، یعنی آن گردشگاههای تبدل نوعی تاریخ ، گفت این مسأله به هر حال مسأله جداگانه ای است ممکن است شما اساسا نظریه ای در اینجا ابراز بدارید و آن نظریه همین باشد ، بگویید این عاملهای خاصی
که اینها ذکر کردند ، همین تبدلهای تدریجی ، تغییرهای تدریجی در همه شؤون زندگی ، یکمرتبه جهش وار تبدیل میشود به یک تغییر کیفی ممکن است کسی این نظر را بگوید ، ولی به هر حال این مسأله غیر از آن مسأله است اینکه انسان دنبال این باشد که جامعه تبدل نوعی پیدا میکند یک مسأله است ، و
اینکه علتش چیست مسأله دیگری است اولی پذیرفتن این مسأله است که اصلا ماهیت جامعه تغییر میکند ، بدین معنی که تمام تشکیلات و نظامات جامعه از آن بن گرفته تا رو ، به کلی عوض میشود [ و جامعه ] نوع دیگری شمرده میشود غیر از نوع اولش ، [ ولی دومی شامل این مسأله نیست ] از نظر
مارکسیستها نوع ابزار تولید که تغییر کرد ، نوعیت جامعه نیز عوض میشود .
گویا در ذیل بیان " توجیه تاریخ از راه دین " مطلب دیگری را گنجانده که به آن ارتباط ندارد ، یعنی نظریه دیگری درباره تاریخ هست و آن نظریه ادواری بودن تاریخ است که به دین هم ارتباط ندارد این نظریه میگوید تاریخ همیشه یک حرکت دوری را طی میکند ، حرکت خود را از نقطه ای شروع
میکند ، بعد دو مرتبه برمیگردد به همان نقطه ، توجیه دینی هم نمیخواهند بکنند ، توجیه طبیعی میخواهند بکنند ، میگویند : ابتدا توحش است در توحش ، فکر و فرهنگ و تمدن نیست ولی اراده و قدرت روحی هست در اثر این حالت توحش ، قدرت اجتماعی به وجود میآید بعد قدرت ، تمدنی را به وجود میآورد بعد که تمدن و فرهنگ به وجود آمد ، به تدریج افکار خیلی عالی و ظریف به وجود میآید و هر چه ه بشر در تمدن و فرهنگ بالاتر برود از اراده اش کاسته میشود و تا حد زیادی نیز به تعبیر ما نعمتزده میشود ، و این نعمتزدگی ، افراد را [ خصوصا طبقه حاکمه را ] سست میکند و همین منجر به یک سلسله انقلابات یا منجر به این میشود که قوای دیگری از جای دیگر ظهور کند و اینها را به کلی منقرض
نماید و از بین ببرد . فقط به جامعه نگاه نکنید ، یک جور دیگر هم مثال بزنیم : معمولا در خانواده ها ، در این زندگیهای ما ، میبینید یک آدمی پیدا میشود خیلی سختکوش ، پرکار ، جدی ، تن به زحمت بده ، این فرد یک کارخانه یا یک تجارتخانه تأسیس میکند ، کار و ابتکار را به حد اعلا میرساند ، ولی خودش
چون از یک خانواده طبقه چهاری به وجود آمده ، عادت کرده به زندگی سخت ، عادت کرده به گرما و سرما و تحمل سختی اینها او را یک انسان جدی بار آورده است بعدها زن و بچه اش در این زندگی که مقرون به رفاه است بزرگ میشوند نسل بعد از او که بچه های او باشند یک آدمهای متوسطی از آب در
میآیند چون اوائل زندگیشان در زندگی همین آدم بوده و در سختی بزرگ شده اند اینها هم تا حد زیادی آدمهای جدی و کارآمدی هستند و آن ثروت را حفظ میکنند ولی بچه های اینها که به وجود میآیند ، چون اینها تدریجا زندگی و رفاه و خوشی را توسعه میدهند ، کم کم از این منزل میروند به منزل دیگری ،
این فرش را تبدیل میکنند به فرش دیگری ، خوراکشان تغییر میکند ، لباسشان تغییر میکند ، زیورشان تغییر میکند ، دیگر آن نسل سوم یک موجودهایی میشوند نازپرورده که فقط باید به آنها رسید ، از کوچکترین رنج ناراحت میشوند ، در نتیجه قدرت این را که آن زندگی و آن ثروت را ضبط
کنند ندارند ، همینکه پدر مرد ، در مدت کمی تمام زندگی را به باد میدهند ، دوباره برمیگردند به همان صورت فقیرهای درجه اول و به مفلوکیت ، بعد دو مرتبه بچه های اینها اگر بچه هایی باشند که در فقر و مسکنت بزرگ بشوند باز ممکن است از نوع همین حرکت شروع بشود ، و لهذا در دنیای ما
خیلی کم اتفاق میافتد که یک خانواده ثروتمند چهار پنج نسل پشت سر هم ثروتمند باقی بماند ، بلکه نقرض میشوند . همچنین میبینید دولت میآید در یک خانواده ای ، دو سه نسل که در میان اینها هست از بین میرود و از یک خانواده دیگر سر در میآورد ، باز همین طور از خانواده دیگر سر در میآورد ، که این با اصول مارکسیستها هم جور در نمیآید ، یعنی یک حساب دیگری است ، یک حساب روانشناسی است شما سلسله های سلاطین را نگاه کنید ، هر سر سلسله ای یک مرد جدی ای بوده که
در دامن سختیها پرورش پیدا کرده ، و او بوده که توانسته قدرتی به وجود بیاورد ، یک سلسله ای را براندازد و نظمی ، امنیتی ، قدرتی ، شوکتی به وجود آورد ، زمینه برای بچه هاشان درست کردند ، بچه هاشان تا یکی دو نسل از نظر اراده و سختکوشی بد نیستند ، ولی هر چه رو به این طرف میآید کم
کم اینها یک مردمان عشرت طلب و " نازپرورده تنعم " در میآیند شاه اسماعیل صفوی را در نظر بگیرید و شاه سلطان حسین را ، او که سر سلسله است چه جور آدم مقتدری است و این چه جور ؟ همه سر سلسله ها افرادی قوی بودهاند ، و همه افرادی که به دست آنها آن سلسله منقرض شده افرادی
ضعیف بودهاند ، ولی این ضعفشان علت دارد و آن این است که اینها کم کم به رفاه خو گرفته اند پس این است که [ میگویند تاریخ ] حرکت دوری دارد . اینها معتقدند که جامعه ها هم همین جور است ، یعنی ترقیها و انحطاطها نیز همیشه یک حرکت دوری را طی میکند ، از یک مبدئی شروع میکند ، جبرا یک قوس عودی را طی میکند و بعد جبرا مسیر انحطاط را میپیماید ، پس حرکت تاریخ یک حرکت دوری است منتها حداکثر این است که آنهایی که اندکی دقیق تر هستند میگویند درست به آن نقطه اول نمیرسد ، بلکه ون از تجربیات گذشته تا حدی استفاده میشود میرسد به آن نقطه اول ولی در سطحی بالاتر ، و لذا میگویند حرکت تاریخ حرکتی حلزونی است یعنی دور میزند میآید به مقابل نقطه اول نه به عین نقطه اول ، و دو مرتبه دور میزند و همین طور ، ولی به هر حال حرکت ، مستقیم نیست ، برگشت دارد ، همیشه تاریخ برگشت دارد مؤلف ، آن نظریه را میخواسته بگوید ولی خیلی مجمل و مندمج گفته و در ذیل نظریه دین هم گفته ، با اینکه ربطی به نظریه دین ندارد
فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد
تعداد صفحات این مقاله 12 صفحه
پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید
دانلودمقاله فلسفه تاریخ